eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
532 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ چشم‌های آرمان🌱 (قسمت اول) ✍🏻فاطمه شکیبا زمزمه‌هایش از ده روز پیش شروع ش
چشم‌های آرمان🌱 (قسمت دوم) به نیمه راه که رسیدیم، مسئول اتوبوس با اصرار من و یکی از دوستانم که در یکی از اتوبوس‌های دیگر بود، راضی شد بروم به یک اتوبوس دیگر؛ جایی که همه خانم باشند. فردا، ساعت هشت صبح، کارت ورود به حسینیه امام خمینی در دستانم بود و من دائم به کارت دست می‌کشیدم و اسمم را روی کارت می‌خواندم که مطمئن شوم بیدارم. با دوستم، در صف تفتیش ایستاده بودیم و برای کارت‌هامان ذوق می‌کردیم؛ برای نامه‌ای که قرار بود برسانیم به دست آقا. اصلا آمده بودیم برای رساندن نامه دختران دانشجو؛ برای رساندن سلام‌شان. بازرسی‌ها را گذراندیم و تنها چیزی که توانستم همراهم ببرم، سربندِ زردِ «یا فاطمه‌الزهرا(س)» بود. برای ملاقات ولی خدا، باید از تعلقاتمان سبک می‌شدیم. از گوشی و کیف و کفشمان و حتی دفترچه و خودکارمان. و چقدر این سبک‌باری، لذت‌بخش بود. قدم به حسینیه امام خمینی که گذاشتم، تمام وجودم قلب شد و ضربان گرفت. چندنفر پشت سرم گفته بودند سلام برسان؟ چندنفر آرزوشان قدم گذاشتن روی این گلیم‌های آبی بود؟ آخ گلیم‌های آبی... چقدر سادگیِ این حسینیه و گلیم‌ها و پرده‌های آبی‌اش دلم را برد... ردیف‌های جلو تقریبا پر بود. یک صندلی خالی، نزدیک ستون سوم پیدا کردم؛ ذوق کردم از خالی بودنش و سریع نشستم. و به محض این که نشستم، فهمیدم چرا خالی بوده؛ چون چشم‌اندازش چیزی جز ستون نبود! وا رفتم. صندلی‌های دیگر پر شده بودند و اگر این صندلی را هم از دست می‌دادم، کلا جایی پیدا نمی‌کردم برای نشستن. همان‌جا نشستم و باز هم به شهید علی‌وردی گفتم: من این‌همه اومدم تا اینجا که ستون رو نگاه کنم؟ قرار بود به نیابت از شما آقا رو نگاه کنم، حالا چی؟ دیگه خودتون می‌دونین. اگه خودت می‌اومدی اینجا، دوست داشتی چطور آقا رو ببینی؟ همون موقعیت رو برای من جور کن... یک دختر نوجوان کنارم نشسته بود به نام فاطمه. کلاس هفتم بود و از شوق دیدن آقا، آرام و قرار نداشت. وقتی دید من از موقعیت صندلی‌ام ناراحتم، گفت: اشکال نداره، وقتی آقا اومدن، یه چند دقیقه بیا جای من بشین. حیفه این‌همه راه اومدی، آقا رو نبینی. تا آقا بیایند، چندبار شعر هم‌خوانی را تمرین کردیم و پای شعری که آقای نریمانی خواند، سوختیم: شهیدان همان جاده‌ای را گذشتند/ که جز راست، یک دور باطل ندارد/ به دریا رسیدن نصیب شهیدی ست/ که دلبستگی نزد ساحل ندارد/ خوشا آن شهیدی که هنگام رفتن/ به دل ترسی از خشم قاتل ندارد/ سرش را بریدند و او زیر لب گفت:/فدای سرت، سر که قابل ندارد... و... آقا آمدند. من قبلا فکر می‌کردم آقا نورانی‌اند؛ ولی وقتی دیدمشان، فهمیدم فوق‌العاده نورانی‌اند. یک‌پارچه نور. گذشته و حال و آینده یادم رفت؛ انگار خستگی و حسرتِ تمام عمرم از دلم پاک شد و از جانم درآمد. خرم آن لحظه که مشتاق(بعد از سال‌ها فقط حسرت خوردن و انتظار کشیدن، درست در لحظه‌ای که لبه پرتگاه سقوط ایستاده و شک به جان دل و عقلش افتاده) به یاری برسد... آن لحظه حسرت می‌خوردم که چرا فقط دو چشم دارم. به قول شاعر(و با اندک تغییر)، «کاش من همه بودم، با همه چشم‌ها، تو را نگاه می‌کردم...». کاش یک جفت چشم داشتم برای نگاه کردن و یک جفت برای اشک ریختن؛ دیدن آقا از پشت پرده اشکی که بند نمی‌آمد، سخت بود. مثل یک رویا بود. یک رویای شیرین و کوتاه. رویایی که تا بعد از بیداری هم، شیرینی‌اش زیر زبانت می‌ماند و مستت می‌کند. مدت‌ها بود این حس را درک نکرده بودم. مدت‌ها بود که قلبم اینطور شعله نکشیده بود و عشق در دلم موج نزده بود. تا قبل از آن دیدار، دلم مثل بیماری بود که به زور دستگاه زنده مانده و هرآن، نزدیک است که برای همیشه بمیرد. نشستم جای فاطمه؛ اما دلم نیامد او جلوی ستون بنشیند. صندلی‌اش را گذاشتم کنار خودم که هردو آقا را ببینیم. تمام طول مراسم، آقا مقابلم بودند؛ همان‌طور که آرمان عزیز می‌خواست. چشمان من، مال من نبودند. چشمانم چشم یک ایران بود؛ و مهم‌تر از آن، چشمان آرمان عزیز. چشمانم روشن شد به نور چشم آرمان عزیز. بجای آرمان، تا توانستم نگاه کردم. نگاه کردم و نگاه کردم و نگاه کردم... ✍🏻فاطمه شکیبا
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 40 حرف‌هایش تبم
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 41 بجای خون، درد در تمام بدنم جریان دارد و حس می‌کنم الان است که استخوان‌هایم از هم بپاشد. می‌گویم: عروسکمو بده آوید. عروسک خیلی زود در آغوشم قرار می‌گیرد و همراهش، ذهنم پر می‌شود از فکر عباس. عذری از این موجه‌تر نداشت که دنبالم نیاید. یک نفر قبل از من، کارش را تمام کرده بود و منِ احمق، داشتم نقشه قتلش را می‌کشیدم. قلبم سوراخ شده انگار؛ چون ته‌مانده امیدی که به پیدا کردن عباس داشته‌ام از بین رفته و فقط دلتنگی مانده. اگر آخرین‌باری که دیدمش، می‌دانستم که آخرین دیدار است، اصلا نمی‌گذاشتم برود. محکم می‌گرفتمش. جیغ و داد راه می‌انداختم. کل پرورشگاه را روی سرم می‌گذاشتم تا بماند؛ حتی کمی بیشتر. حالا اما، انگیزه جدیدی برای ماندن در ایران پیدا کرده‌ام... کشتن آن کسی که امیدم را کشت. *** ⚠️ سه سال قبل، ایران، اصفهان - نه، نه... نباید اون خط بهش بچسبه... دانیال که این را گفت، قلم را از روی کاغذ برداشتم و دوباره نگاه کردم به سرمشق. باد بهاری، دست کشید میان شاخه‌های بید مجنون. داشتم تفاوت نوشته‌ی خودم را با سرمشق دانیال می‌سنجیدم که دست دانیال، پشت دستم نشست و وقتی تلاش کردم دستم را رها کنم، محکم‌تر گرفتش. مثل معلم‌های کلاس اول، دست و قلمم را گذاشت روی کاغذ: اینطوری... این شکل تایپی‌شه... اینم دست‌نویس. هـ... دوباره نسیم شاخه‌های بید مجنون را تکان داد. قلم را از روی کاغذ برداشت؛ اما دستم را رها نکرد. نگاه معترضم را نادیده گرفت و چشمانش را روی کاغذ برنداشت: حالا می‌تونی دومین کلمه عبری رو یاد بگیری. «پدر(ابا)»، اولین کلمه‌ای بود که به عبری یاد گرفتم و چندان چنگی به دلم نزد. امیدوار بودم دومین کلمه، به بی‌معناییِ پدر نباشد. دانیال دوباره دستم را گذاشت روی کاغذ و آرام هجی کرد: آلف... هـ... وِت... هـ... حروف را هم‌زمان می‌نوشت کنار هم و بعد، اعراب کلمه را گذاشت. باز هم بدون این که دستم را رها کند، با شیفتگی به نوشته‌اش نگاه کرد. به ظاهر نامانوس کلمه چشم دوختم: چی نوشتی؟ - آهاوا. لبخند زد و نگاه چرخاند به سمت من. گیج شدم: چی؟ یعنی چی؟ چشمانش را ریز کرد و دقیق‌تر به چشمانم خیره شد. دوباره رفتارش ترسناک و نامفهوم شده بود. وقتی زیادی پیچیده می‌شد، دلم می‌خواست از دستش فرار کنم. لبانش آرام تکان خوردند: عشق. طاقتم برای نگاه کردن به چشمان قهوه‌ای‌اش تمام شد. تلاش کردم دستم را از دستش بیرون بکشم: دیگه داره غروب می‌شه. برگردیم هتل. - باید یه دور از روی کلمه بنویسی. تمرینت تموم نشده. دوست داشتم همان‌جا، از یاد گرفتن عبری انصراف بدهم. دانیال انگار ذهنم را خواند: باید یاد بگیری. بنویس. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بله درسته، کلمه‌ای که دانیال هجی کرد «پدر(אבא)» نبود اصلا اگر دقت کنید. کلمه «عشق(אהבה)» بود.
🥀 چقدر این روزها روحم کدر شده بود. چقدر آشفته بودم و شکننده. دیگر به درجه‌ای رسیده بودم که با هر خبر بدی، بدجور به‌هم می‌ریختم و حس می‌کردم در آستانه فروپاشی‌ام. سردرگم بودم که باید چکار کنم و اصلا می‌شود کاری بکنم یا باید بنشینم به تماشای نابودی‌مان؟ ✨ قدم که روی گلیم‌های آبی و ساده‌ی حسینیه امام خمینی گذاشتم، حس کردم شناور شده‌ام در دریای آرامش. و وقتی شما را دیدم که با همان وقار و طمانینه همیشگی به حسینیه قدم گذاشتید، نفس تازه دمید در کالبد امیدی که با تنفس مصنوعی، نیمه‌جان نگهش داشته بودم. 🔻 همیشه غصه می‌خوردم بابت وضعیت فرهنگیِ شهرمان؛ برای محیط گناه‌آلودِ برخی مکان‌های تاریخی و تفریحی. لازم بود شما به یادم بیاورید که اصفهان، شهر علم و ایمان و هنر است. شهری‌ست که مردمش پای روضه قد می‌کشند، جلوتر از همه برای انقلاب سینه سپر می‌کنند و از تقدیم سیصد و شصت شهید که هیچ، از تقدیم سی‌هزار شهید هم ابایی ندارند. فقط در یک روز، سیصد شهید تشییع می‌کنند و خم به ابرو نمی‌آورند. شما به یادم آوردید که مردم شهر ما خود یک فرصت‌اند. 💢 آدم وقتی فقط دور و بر خودش را ببیند و از دل حادثه به حادثه نگاه کند، ترس برش می‌دارد. ناامید می‌شود. مثل من. نیاز داشتم یک نفر که جهان را از بالا نگاه می‌کند و افق دیدش فراتر از امروز و فرداست، بیاید و وضعیت میدان را برایم شرح دهد؛ چه کسی بهتر از شما؟ 📱 من خودم را سرگرم شبهات کوچک و موج‌های رسانه کرده بودم. لازم بود با تلنگر شما برگردم به مبانی اصیل انقلاب‌مان. به این که اصلا حرف امام خمینی و حرف تمام انقلاب ما، این بود که: اسلام ناب می‌تواند بشر را از بن‌بست بیرون بکشد و برای ساحت فردی و اجتماعی و سیاسی زندگی بشر، برنامه‌ای قابل اجرا و درست داشته باشد. 💡 اصل دعوا سر همین است. سر این که نباید بگذارند ما ثابت کنیم که اسلام برای بشر امروز، سیاست امروز، اقتصاد و علم امروز حرف دارد. و اگر قوی بشویم، بهم می‌ریزیم دنیای همه آن ایسم‌های پوچ را. کلام شما نهیبی بود برای من، که خودم را مشغول دست‌اندازهای کوچک مسیر نکنم، بند کفش‌هایم را محکم ببندم و چشم بدوزم به قله. 🔆 دلمان قرص شد وقتی گفتید تا حالا هیچ غلطی نتوانسته‌اند بکنند و بعد از این هم نمی‌توانند. آخر آقاجان، ما مثل شما پای انقلاب مو سپید نکرده‌ایم. مثل شما نیستیم که طوفان‌های سهمگین سال‌های قبل را دیده باشیم؛ برای همین است که از این ابرهای سیاهِ پراکنده می‌ترسیم طوفان می‌پنداریم این بادهای بی‌رمق را. تکلیفمان را روشن کردیم؛ این که سرمان به عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی پرت نشود و ریشه فساد – امریکا – را هدف بگیریم. وظیفه‌مان را هم یادآوری کردید: پیشرفت. بهترین راه صدور انقلاب و پیامش به جهان. راهبرد را هم نشان دادید؛ امید و تسلیم نشدن دربرابر موجِ فلج‌کننده‌ی ناامیدی. ♨️ ناامیدی بد دردی ست آقاجان. آنقدر در گوش‌مان خوانده‌اند که نمی‌شود و نمی‌توانیم و فایده ندارد و... که مغزمان در هم مچاله شده است و خمودگی، جسم و روح‌مان را گرفته. مشکل که داریم؛ بدون شک. ولی اگر ناامید بشویم، مشکلی حل نمی‌شود. توقف می‌کنیم و چشم بهم بزنیم، ده‌ها سال از جهان عقب افتاده‌ایم. الان تنها راهبردی که می‌تواند راهمان بیندازد به سمت قله، امید است. راهش این است که یک نفر مثل شما، بیاید و موفقیت‌ها و اتفاقات خوب را برایمان بشمارد، تا لکه‌های به جا مانده از القای ناامیدی را از روح و روان‌مان پاک کند. 💫 ممنونم آقا جان... حالا هرکدام از ما، شعله‌ای از امیدی که به شما گرما بخشیده را درون خود یافته‌ایم و می‌رویم که مانند شمعی، اطراف خود را به نور امید روشن کنیم... ✨ و به زودی غرق نور خواهد شد سرزمین‌مان... ✍ فاطمه شکیبا 📌 روایتی از دیدار رهبر حکیم انقلاب با مردم اصفهان؛ ۲۸ آبان‌ماه ۱۴۰۱ http://eitaa.com/istadegi
♨️گردهمایی بزرگ دانشجویی♨️ 💯برنامه ای متفاوت ویژه دانشجویان استان اصفهان 🔶 با حضور مهمانان ویژه؛ 🔸ابوذر روحی 🔸خانواده شهید آرمان علی وردی 🔸خبرنگار رسانه ملی، یوسف سلامی 🔸 خواننده های انقلابی، میلاد هارونی و محمود کیانی ❗️و میهمان ویژه..........؟؟!! 🏢مکان: ورزشگاه شهید نیلفروش زاده، دانشگاه اصفهان 🕗زمان: پنجشنه ۳ آذرماه ۱۴۰۱ http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 41 بجای خون، درد
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 42 این بار بدون فشار دست دانیال، کلمه عشق را روی کاغذ نوشتم. چندشم شد. این یکی از کلمه قبلی هم بدتر بود. بعد از این‌همه فسفر سوزاندن برای یاد گرفتن شش حرف از الفبای عبری، این کلمه جایزه خوبی به نظر نمی‌رسید. یعنی تنها کلمه‌ای که می‌شد با این حروف نوشت، همین بود؟ فقط سه حرف از این حروف را استفاده کرده بودم. دوست نداشتم بیشتر از این، علت انتخاب این کلمه توسط دانیال را تفسیر کنم. ترجیح می‌دادم تا جایی که ممکن است، خودم را به خنگی بزنم و دانیال فقط رابط سازمانی و همکارم بماند. هرچه به غروب نزدیک‌تر می‌شدیم، صدای سر و صدا و خنده بچه‌ها بلندتر و حاشیه زاینده‌رود شلوغ‌تر می‌شد. بهارِ اصفهان، بی‌نهایت مست‌کننده بود. راهنمای سفرمان می‌گفت بعد از طرح‌های زیست‌محیطی‌ای که برای کاهش آلودگی صنعتیِ شهر و احیای زاینده‌رود اجرا شد، بهارهای اصفهان از قبل دیوانه‌کننده‌تر شده. اصلا وقتی کنار رودخانه قدم می‌زدم، حس می‌کردم رفته‌ام به دوران صفویه؛ به ایران قدیم. به دانیال غر زدم: شش تا حرف یاد گرفتیم، ولی فقط دو کلمه؟ لبش را کمی کج و کوله کرد و به روبه‌رو خیره شد. بعد از چند ثانیه گفت: اوم... یه کلمه دیگه هم الان به ذهنم رسید. خودکار را از دستم گرفت و حرف گیمل را دوبار روی صفحه نوشت. اعراب گذاشت و گفت: گاگ. یعنی سقف. لبم را کج کردم. به بدی کلمات قبلی نبود؛ ولی وقتی کنار دو کلمه دیگر قرار می‌گرفت، حالت خنثایش را از دست می‌داد. پدر، سقف، عشق. چه ترکیب عجیبی. دست خودم نبود که نام حیدر، شد کلمه چهارم این سه کلمه. هرسه‌تا فقط من را به همین نام می‌رساندند. نسیم یک شاخه بید مجنون را انداخت روی صورتم. -داری به اون سرباز ایرانی فکر می‌کنی؟ دانیال این را گفت و شاخه را از روی صورتم کنار زد. بعد دوباره دقیق خیره شد به چشمانم. واقعا جادوگر بود؛ وگرنه چطور می‌توانست ذهنم را بخواند؟ برای همین بود که از او می‌ترسیدم. اجازه نمی‌داد افکارم در تملک خودم باشند. گفتم: حالا هرچی. -معلومه که بهش فکر می‌کنی. واقعا بهش حسودیم می‌شه، تقریبا مهم‌ترین چیزیه که مغزت رو اشغال کرده. عمیقا افسوس خوردم که انقدر دقیق می‌داند در ذهنم چه می‌گذرد. نگاهم را دزدیدم و بردم به سمت آبی که با فشار از زیر پایه‌های پل خواجو بیرون می‌زد. دانیال سرش را جلوتر آورد و گفت: می‌دونی، ترسناکه. می‌ترسم آخرش بین من و حیدری که وجود نداره، حیدر رو انتخاب کنی و پشت پا بزنی به همه‌چی. نیشخند زدم: قبلا به اندازه کافی توجیهم کردی. بلند قهقهه‌ای پیروزمندانه زد. یک مدت هرچه توان داشت گذاشت برای این که به من ثابت کند حضور ایران در جنگ سوریه، برای منافع سیاسی خودش بود نه نجات مردم. استدلال‌هایش در یک کفه ترازو بود و رفتار آن روز عباس و دوستانش، در کفه دیگر، با آن استدلال‌ها برابری می‌کرد. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 42 این بار بدون
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت43 استدلال‌هایش در یک کفه ترازو بود و رفتار آن روز عباس و دوستانش، در کفه دیگر، با آن استدلال‌ها برابری می‌کرد. ما خانواده‌های دشمنانشان بودیم. بعدا فهمیدم همان سال، امثال پدر من، یک پاسدار ایرانی را اسیر کرده، سربریده و مثله کرده‌اند. کسی که شاید از دوستان عباس بوده. قطعا اگر عباس اسیرشان می‌شد هم سرنوشتش بهتر از این نبود. من اگر جای او بودم، تلافی دوستان کشته شده‌ام را سر خانواده‌های داعشی درمی‌آوردم. حداقل نجاتشان نمی‌دادم؛ می‌گذاشتم توی بیابان مرز عراق و سوریه، از بیماری و گرسنگی و آوارگی بمیرند. این که من الان یک تهدید علیه امنیت ملی ایرانم، تقصیر عباس است که من را نجات داد. در دنیای بی‌رحم امروز، انسان‌دوستی و مهربانی عین حماقت است؛ مگر وقتی که در حد شعارهای قشنگ سازمان ملل باقی بماند. -بلند شو، باید بریم جایی. این را دانیال گفت و برخاست. دستش را دراز کرد تا کمکم کند برای برخاستن؛ اما خودم با تکیه به زمین بلند شدم. دستش را مشت کرد و برد داخل جیبش. حس خوبی داشت این که حتی در همین حد هم، حال دانیال را بگیرم. پرسیدم: کجا؟ -می‌فهمی. نیم‌ساعت بعد، با دانیال در یک کوچه ناآشنا قدم می‌زدیم؛ جایی که از نگاه دانیال می‌شد فهمید برایش خیلی آشناست. بناها علی‌رغم نوسازی و منظم شدن کوچه‌ها، شکل سنتی خود را حفظ کرده بودند و پیدا بود که در یکی از محله‌های قدیمی و باسابقه اصفهانیم. دانیال دست در جیب، جلوتر از من قدم برمی‌داشت. انگار اصلا حواسش به من نبود. سرم به دنبال پیدا کردن یک نشانه، این سو و آن‌سو می‌گشت. مردم به راحتی در کوچه تردد می‌کردند؛ بی‌توجه به این که نیم‌ساعت از غروب گذشته. شب‌های ایران، با شب‌های لبنان و کشورهای دیگری که دیده بودم، زمین تا آسمان فرق داشت. زندگی در شب هم نمی‌خوابید و جاری بود در شهر؛ بدون این که مردم از ترس امنیت‌شان، با غروب آفتاب به خانه بخزند. رسیدیم به یک فضای سبز کوچک با چند ساختمان آجری قدیمی. روی تابلوی سبزرنگی، به فارسی نوشته بود: مقبره کمال اسماعیل، شاعر قرن هفتم. قلبم تپید با دیدن مقبره یک شاعر ایرانی. شاعران ایرانی با کلمات جادو می‌کردند و من مسحور این جادو شده بودم. خواستم در مقبره را پیدا کنم، ولی دانیال جلوتر رفت؛ جایی تقریبا وسط فضای سبز. مقابل ساختمان قدیمی دیگری ایستاد و سرش را بالا گرفت تا سردر آن را بخواند. پشت سرش، جلو رفتم و تازه، کاشی‌های آبیِ سردر ساختمان را دیدم. حروف عبری، بر کاشی‌کاری لاجوردی ایرانی نوشته شده بودند و پایین آن، با خط نستعلیق نوشته بود: کنیسای ملا یعقوب. بین حروف عبری، فقط حرف ه و بت را شناختم. -چرا اومدیم اینجا؟ ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت43 استدلال‌هایش د
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 44 دوباره یک لبخند مرموز تحویلم داد. نگاهم روی در بسته‌ی کنیسا ماند؛ شمعدان هفت شاخه‌ای به رنگ فیروزه‌ای روی درش نقش بسته بود. دانیال بالاخره به حرف آمد: به این محله می‌گن جوباره. به قدم زدن ادامه داد و از مقابل در کنیسا گذشت. ادامه داد: بعد از این که کوروش، اجداد ما رو از اسارت بابل آزاد کرد، بعضی از اون‌ها اینجا ساکن شدن. چون هیچ جایی به اندازه اصفهان، به اورشلیم شبیه نبود؛ حتی می‌گن آب و خاکش هم‌وزن آب و خاکی بود که اجدادم از اورشلیم آورده بودن. ابروهایم بالا رفتند؛ به دانیال نمی‌آمد داستان تاریخی تعریف کند و من هم حوصله شنیدن ماجرای پر پیچ و خم اجداد بنی‌اسرائیلی‌اش را نداشتم: خب که چی؟ -ما نسل اندر نسل اینجا بودیم. این محله هم از محله‌های قدیمی یهودی ایرانه؛ ولی عادلانه نیست که الان، بیشتر مردمش مسلمون‌اند. -چی شده که انقدر دیندار شدی؟ -مسئله دین نیست. اون چیزی که ما باهاش بزرگ می‌شیم، حسرت داشتن یه وطنه ست. خاکی که برای خودت باشه. -درکت نمی‌کنم. نیشخند زد: حق داری. چون بی‌وطنی. از کنایه‌اش اصلا ناراحت نشدم. حقیقت بود. من هیچ‌وقت احساس تعلق به هیچ کشوری را درون خودم پیدا نکردم. نه سوریه، نه لبنان و نه زادگاه پدر و مادرم، یعنی امارات و فرانسه، هیچ‌کدام کشور من نبودند. انگار هر تکه‌ام متعلق به یک کشور بود و درواقع متعلق به هیچ‌جا نبود. دانیال کلامش را کامل کرد: ما هم بی‌وطنیم؛ ولی خودمون هیچ‌وقت اینو قبول نکردیم. بعد از قرن‌ها آوارگی، برگشتیم فلسطین؛ ولی هنوز نتونستیم یه کشور متحد و امن داشته باشیم. خیلی از کشورها حتی حاضر نیستن بپذیرن که ما یه کشوریم. بی‌حوصله، تکیه دادم به دیوار کنیسا: الان اینا رو چرا به من می‌گی؟ -چون می‌خوام دقیقا درک کنی که هدف ما چیه. -هدفتون چیه؟ بوووم... یه انفجار، تیراندازی، یه کار خفن توی قلب اصفهان، مثل همون بلاهایی که هر روز سر خودتون میاد. مگه نه؟ و زدم زیر خنده، با صدای بلند. چند نفری که داشتند از کوچه رد می‌شدند، سر چرخاندند به سمت من که مستانه می‌خندیدم. دانیال کنارم به دیوار تکیه زد. سنگ‌ریزه‌ای که روی زمین بود را با نوک کفشش لگد کرد و گفت: این فقط ظاهرشه. در واقع، می‌خوایم به همه دنیا بگیم که اگه قراره ما وطن نداشته باشیم، نمی‌خوایم وطنی برای دشمنامون باقی بمونه. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 44 دوباره یک لبخ
قطعا؛ به جرات می‌تونم بگم هنوز ۸۵ درصد دانیال توی زمینه!!! حواستون بهش باشه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بله؛ و این که چرا اینطوری شدند و چه زمینه‌ای داشته مهمه. واقعیت اینه که یک زمانی یهودی‌ها واقعا قوم برگزیده بودند. چی شد که به اینجا رسیدند؟ این مهمه. خدا با هیچ قومی عهد و پیمان نبسته که همیشه برگزیده بمونن. البته همه یهودی‌ها هم اینطوری نیستند.
شاید...
سلام دیگه شرمنده، باید قبل انتخاب اسمش هماهنگ می‌کردید😅
🔰 پخش زنده سخنرانی رهبر انقلاب در دیدار بسیجیان 🔻 به مناسبت هفته بسیج، صبح شنبه ۵ آذرماه جمع کثیری از بسیجیان با حضور در حسینیه امام خمینی(ره) با حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر انقلاب اسلامی دیدار خواهند کرد. علاوه بر این، پنج میلیون نفر از بسیجیان سراسر کشور نیز با ارتباط مستقیم و به صورت مجازی در این برنامه حضور خواهند داشت. 📲 این برنامه ساعت ۹:۴۵ صبح شنبه آغاز شده و به صورت زنده و مستقیم از رسانه KHAMENEI.IR و شبکه‌های صدا و سیما پخش خواهد شد. 💻 Farsi.Khamenei.ir 🇮🇷
🚨 هم اکنون | آغاز سخنرانی رهبر انقلاب در دیدار جمع کثیری از بسیجیان 🏷 📺 پخش زنده از https://farsi.khamenei.ir/live/
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 44 دوباره یک لبخ
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 45 خنده‌ام هنوز بند نیامده بود: اوه... چه حماسی! -انتخابت کردم، چون مطمئنم می‌خوای یکی رو پیدا کنی که واسه همه بدبختی‌هات ازش انتقام بگیری. خنده‌ام را خوردم: قطعا، ولی انتقام به چه دردم می‌خوره اگه نتونم یه زندگی عالی داشته باشم؟ دانیال باز هم از همان لبخندهای شیطانی زد. روبه‌رویم ایستاد و سرش را آورد جلو؛ مثل همه وقت‌هایی که می‌خواست قانعم کند برای پذیرفتن حرفش: از اون بابت خیالت تخت. ما برای رسیدن به اهدافمون خوب خرج می‌کنیم. و چشمک زد. *** -کسی از دوستاش رو پیدا نکردم. خیلی با کسی صمیمی نبود. دلم در هم پیچ می‌خورد. صبح تاحالا نتوانسته‌ام چیزی بخورم. تبم هم وقتی فروکش کرد که مسعود گفت خانواده عباس را پیدا کرده و می‌توانم ببینمشان. فقط به شوق همین ماجرا، جان گرفتم و خودم را جمع و جور کردم تا با مسعود همراه شوم. می‌گویم: مگه می‌شه هیچ دوستی نداشته باشه؟ -با دونفر عقد اخوت بسته بود؛ ولی زودتر از خودش شهید شدن. عباس بیچاره! نه از دوست شانس آورده، نه از همسر. چنین آدم بدشانسی، حتما آرزویش بوده که بمیرد. می‌گویم: می‌شه بازم دنبال دوستاش بگردید؟ شاید کس دیگه‌ای هم باشه. -می‌شه ولی شرط داره. تعجب نمی‌کنم؛ هیچ ارزانی بی‌علت نیست. می‌پیچد داخل یک کوچه با خانه‌های حیاط‌دارِ دو یا نهایتا سه طبقه. جلوی یکی از خانه‌ها نگه می‌دارد. می‌گویم: با افرا آشتی‌تون بدم؟ پوزخند می‌زند و در ماشین را باز می‌کند: اون حالاحالاها با من آشتی نمی‌کنه. در دل می‌گویم: حق داره. و می‌پرسم: پس باید چکار کنم؟ مسعود سرش را می‌اندازد پایین: فقط مواظبش باش... و از حالش باخبرم کن. این را طوری می‌گوید که انگار اقرار به شرم‌آورترین اشتباه عمرش کرده باشد؛ پیرمرد مغرور! به افرا حسودی‌ام می‌شود؛ به این که یک پدر هست که بخواهد از حالش باخبر شود و مواظبش باشد. می‌گویم: افرا خیلی دوستتون داره. مسعود که داشت پیاده می‌شد، ناگاه می‌چرخد به سمت من: حرفی زده؟ ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 45 خنده‌ام هنوز
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 46 و چشمان سبزش را درشت‌تر و ترسناک‌تر می‌کند تا اعتراف بگیرد. می‌توانم قسم بخورم این مرد بازجو بوده و هست؛ چون این نگاه ترسناک مقاومت هر متهمی را می‌شکند. خنده‌ام را می‌خورم با دیدن هیجانش؛ اصلا مگر مسعود می‌داند هیجان چیست؟! می‌گویم: حرف که نه؛ ولی همین که باهاتون قهره یعنی خیلی دوستتون داره. آدم از دست کسایی که دوستشون داره بیشتر عصبانی می‌شه. حتما خیلی دوست داشته شما کنارش باشید. راستی، چرا رهاش کردین؟ سیبک گلویش تکان می‌خورد و با صدایی خشن‌تر از قبل می‌گوید: مجبور بودم. پیاده شو. این «پیاده شو» را چنان محکم می‌گوید که یعنی: پایت را از گلیمت درازتر نکن و در مسائلی که به تو مربوط نیست، نه سوال بپرس و نه نظر بده. پیاده می‌شویم و مسعود می‌رود به سمت در کرم‌رنگی که تازه رنگ شده. درخت انگوری از داخل حیاط، روی دیوارها سرک کشیده و برگ‌هایش با این که زرد شده‌اند، هنوز بر زمین نریخته‌اند. قبل از این که در بزنیم، در باز می‌شود و این یعنی قبلا منتظرمان بوده‌اند. مسعود یاالله گویان، جلوتر از من می‌رود داخل. پشت سرش می‌دوم و آرام می‌پرسم: از من چی بهشون گفتی؟ زیر لب می‌گوید: واقعیتو. دو سوی حیاط، باغچه‌هایی هست با درختان انگور و انجیر و چند بوته رز؛ که همه یا زردند یا روبه زردی می‌روند. زن میانسالی قدم می‌گذارد به حیاط که عباس را می‌توان در پس چهره‌اش دید. اگر چهره عباس روشن‌تر شود، ریش‌هایش را بزند و ظریف‌تر شود، همین زنی ست که روبه‌رویم ایستاده. -سلام. خوش اومدین. بفرمایین. با چادر رنگی، رویش را تنگ گرفته و راهنمایی‌مان می‌کند به اتاق. پاهایم را به زور می‌کشم جلو. انگار هنوز خوابم. خودم را هم گم کرده‌ام، چه رسد به این که بخواهم با خانواده عباس مواجه شوم. زن برای دست دادن دست دراز نمی‌کند و من هم؛ اما نگاهش سر تا پایم را اسکن می‌کند. خانه‌شان بی‌نهایت ساده است و برخی اسباب خانه، خیلی قدیمی به نظر می‌رسند. سکوت خانه روی سرم سنگینی می‌کند؛ حس می‌کنم بیگانه‌ترین و اضافه‌ترین آدمِ روی زمینم. می‌نشینیم و زن به رسم تعارف ایرانی‌ها، ازمان پذیرایی می‌کند. حس می‌کنم سکوت حاکم، او را هم آزار می‌دهد؛ اما حرفی به ذهنش نمی‌رسد برای شکستن سکوت. بالاخره مسعود به داد هردومان می‌رسد: ایشون فاطمه خانم هستن، خواهر شهید. نیمچه لبخندی می‌زنم و می‌گویم: خوشحالم از دیدن‌تون. منم آریلم. قبلا معرفیم کردن... فاطمه سرش را تکان می‌دهد و لبخند غمگینی روی لبانش می‌نشیند. راستش برخلاف گفته‌ام، از این که بجای عباس با بازماندگانش ملاقات کرده‌ام خوشحال نیستم. من خود عباس را می‌خواستم؛ هرچند دیر. هرچند دیدنش با شانزده سال تاخیر، فقط آتش خشمم را تند می‌کرد و خودش را می‌سوزاند؛ بی آن که فایده‌ای به حالم داشته باشد. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا