eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
543 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🚫 جنایت بامدادی فرقه کودک‌کُش صهیونی ( 🔞 حاوی تصاویر دلخراش) ⭕️ حملۀ هوایی تروریست‌های صهیونی به مدرسۀ تابعین در محلۀ الدرج شهر غزه ⭕️ دست‌کم ۱۰۰ فلسطینی شهید و صدها فلسطینی دیگر زخمی شدند. بیشتر شهدا کودک و افراد سالخورده بودند. ⭕️ این مدرسه هنگام نماز صبح هدف حملۀ هواپیماها قرار گرفت. شدت حمله به حدی بوده که پیکرهای شهدا تکه‌تکه و به اطراف پراکنده شده است. 💠فعالان جبهه فرهنگی انقلاب اصفهان @chashmentezar_ir
با خدا بود و ماند.mp3
3.71M
ای پیرترین دختر تاریخ، رقیه(س)...💔🥺 🏴 شهادت مظلومانه و غریبانه حضرت رقیه سلام الله علیها را محضر امام عصر ارواحنا فداه تسلیت عرض می کنیم (س) ┈┈••✾••┈┈ http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت چهاردهم *** هانیه جواب نمی‌داد. نمی‌دانم این چندمین بار بود که داشتم شماره‌اش را می‌گرفتم و پیشوازش را می‌شنیدم. پیشوازش صدای حاج قاسم بود که می‌گفت: ما ملت شهادتیم... ما ملت امام حسینیم... بپرس! ما حوادث سختی رو پشت سر گذاشتیم. بیا! ما منتظریم! مرد این میدان ما هستیم برای شما! انقدر حاج قاسم در گوشم خوانده بود ما ملت شهادتیم که قیافه‌ام شبیه حاج قاسم شده بود و صدایش در سرم زنگ می‌خورد؛ پیشواز را تا آخر می‌شنیدم و جواب نمی‌گرفتم. این اتفاق خیلی کم رخ می‌داد؛ هانیه من را پشت تلفن معطل نمی‌گذاشت، مگر این که واقعا نمی‌توانست جواب بدهد. نمی‌توانست جواب بدهد. داشتم دیوانه می‌شدم. زیر لب به زمین و زمان فحش می‌دادم، صلوات می‌فرستادم و از این که هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد لجم گرفته بود. به ترافیک جلوی روضه که رسیدیم، دیگر طاقت نیاوردم و خودم را از ماشین انداختم پایین. کمیل پشت سرم داشت داد می‌زد ولی نه می‌شنیدم و نه مهم بود که چه می‌گوید. خودروها به کندی پیش می‌رفتند و پیاده‌رو پر از آدم بود؛ پر از آدم‌های ظرف نذری به دست. این حالت فقط سالی ده شب توی این خیابان پیش می‌آمد؛ ده شب محرم. هیچ زمان دیگری این خیابان ترافیک سنگین نداشت. خودم را به زحمت از میان خودروها و موتورسیکلت‌هایی که درهم می‌لولیدند رد کردم. خلاف جهت آدم‌هایی که نذری به دست از پیاده‌رو رد می‌شدند به طرف ورزشگاه دویدم و درهمان حال دوباره شماره هانیه را گرفتم. گروه گروه خانواده بودند، بیشتر هم خانم. پیر و جوان، با بچه‌هاشان در آغوش. حاج قاسم داشت برای هزارمین بار در گوشم می‌خواند: «ما ملت شهادتیم... ما ملت امام حسینیم...». در صورت‌ها دنبال اثری از هراس می‌گشتم؛ ولی همه آرام و خوشحال بودند. بعضی‌ها می‌خواستند بروند شام‌شان را توی پارک نزدیک ورزشگاه بخورند. قیافه هیچ‌کس شبیه آدم‌های جان سالم به در برده از بمب‌گذاری نبود. هیچ‌کس نمی‌دوید، هیچ‌کس گریه نمی‌کرد، هیچ‌کس جیغ نمی‌زد، هیچ‌کس خاکی و خونین نبود. همه‌چیز آرام بود؛ ولی من نه. -بپرس! ما حوادث سختی رو پشت سر گذاشتیم. بیا! ما منتظریم! مرد این میدان ما هستیم برای شما! هانیه همچنان جواب نمی‌داد. از میان خانواده‌هایی که پیاده‌رو را گرفته بودند، خلاف جهتشان، راه باز کردم به سمت در ورزشگاه. جمعیتی از آدم‌هایی که روضه نیامده بودند، پشت در ایستاده بودند. جمعیتی که از روضه فقط شامش را می‌خواستند و تا قبلش داشتند توی پارک خوش می‌گذراندند. و جمعیت دیگری، مردمی بودند که داشتند از روضه بیرون می‌آمدند. بیشتر مردها بودند. خانم‌هایی که شام به دست هم ایستاده بودند، منتظر مردشان ایستاده بودند که بروند خانه. جلوی چایخانه هم بعضی ایستاده بودند تا چای بنوشند. و تا وقتی که جمعیت متفرق نشده بود، خطر بمب بود. مخصوصا مقابل چایخانه. دور خودم چرخیدم. یک آمبولانس و یک ماشین آتش‌نشانی در قسمتی از محوطه جلوی ورزشگاه ایستاده بودند؛ وظیفه هرشبشان بود. یک خودروی ناجا هم کنار خیابان ایستاده بود و جلوترش، خودروی واحد چک و خنثی. کمیل خبرشان کرده بود. میان جمعیت گشتم. همه‌چیز عادی بود. جلوی چایخانه هم همینطور. همه آرام بودند بجز من. -ما ملت شهادتیم... روی پنجه‌هایم ایستادم که هانیه را پیدا کنم. هرجا که خانم‌های چادری ایستاده بودند چشم گرداندم. نبود. سرم گیج می‌رفت. به زحمت خودم را تا داربست‌های کنار چایخانه رساندم تا روی زمین ولو نشوم. هانیه کجا بود؟ این احتمال که هدف اصلی تهدید من از طریق هانیه بوده و نه بمب‌گذاری، داشت به دیواره‌های جمجمه‌ام فشار می‌آورد و سرم را می‌ترکاند. آخرین نفر که از در ورزشگاه بیرون آمد و درها بسته شد، جمعیت رفته رفته کم شدند؛ من اما سرگردان جلوی چایخانه ایستاده بودم. کمیل را دیدم که ماشین را پارک کرده بود و داشت می‌رفت سمت فرمانده واحد چک و خنثی. یک دور دیگر دور خودم چرخیدم و دستم را میان موهایم کشیدم. بمبی در کار نبود؛ رودست خورده بودیم. شاید از اول هدف هانیه بود؛ درواقع هدف من بودم و نمی‌دانم چرا. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
شاید...
😈😈😈😈😈
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
😈😈😈😈😈
چه میدونم والا از استرس حسین و عبدالله رو قاطی می‌کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 عباس توام بانو!📕 ✍🏻راضیه تجار "ایستاده بود رو به حرم و زده بود به سینه‌اش و گفته بود: منم عباس تو بانو! هم قدم بلنده، هم سینه‌م فراخه." تمام نوجوانی و جوانی‌اش توی جبهه و جنگ گذشته بود؛ تا دل دشمن می‌رفت و سالم برمی‌گشت. گاه ماه‌ها دور از خانواده و خانه بود و خانواده‌اش بی‌خبر. بارها مجروح شده بود و تا چند قدمی شهادت رفته بود. جوانی‌اش را پای وطن گذاشته بود. بعد از جنگ هم تا چند سال، همراه خانواده‌اش نزدیک مرز زندگی کرد و هوای امنیت مردم را داشت. بازنشسته که شد، برگشت به شهرش، جویبار مازندران. میانسالی‌اش را با باغداری و پرورش ماهی و کشاورزی گذراند. زندگی‌اش سروسامانی گرفت، باغی و مزرعه‌ای و خانه‌ای و خانواده‌ای... از دیدن ثمر زندگی‌اش کیف می‌کرد، با خانواده‌اش و کشاورزی‌اش خوش بود، داشت برنامه می‌ریخت برای آینده‌ی فرزندانش. و این آرامش حق اویی بود که جوانی‌اش را برای آرامش ما صرف کرده بود. حق داشت به خودش فرصت دهد سال‌های خونین جبهه را از یاد ببرد و به فکر خودش و خانواده‌اش باشد. ناگاه شهدای غواص، با دست بسته رسیدند و سراغش را گرفتند. عباس که دیدشان، انگار دوباره جوان شد. دیگر مرد میانسالِ باغداری نبود که سرگرم خودش باشد؛ جوانی بود با آرمان‌هایی به بلندای ظهور. عباس جوان شد و شور دفاع از حرم به سرش افتاد؛ انقدر که دل از همه‌ی آنچه دوست داشت کند: آسایش و آرامشش، خانواده‌اش، باغ‌هایش، مزرعه‌اش... خدا نخواست مجاهدی چون او، پیر و پلاسیده شود و توی بستر بمیرد؛ حیف بود. او باید شهید می‌شد. http://eitaa.com/istadegi