eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
543 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
آغاز ماه رجب.mp3
4.64M
❤️ ماه رجب؛ ماه دعا، عبادت و توسل است. ✨ رهبر حکیم انقلاب: 🌱 ما در آستانه ماه رجب قرار داریم؛ ماه دعا، ماه عبادت، ماه توسل الی‌الله. کارها دست خداست، از خدا همت بخواهیم، از خدا توان بخواهیم، از خدا توفیق بندگی بخواهیم. ۱۴۰۳/۱۰/۱۲ 💻 Farsi.Khamenei.ir http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام. حتی اگه مجبورید عضوش باشید، روی گوشی نصبش نکنید. میتونید از نسخه وب روی کامپیوتر استفاده کنید.
4_6030329079394211896.mp3
5.42M
🥀 امام هادی علیه‌السلام و جنگ روانی علیه خلیفه قدرتمند 🏴 شهادت امام هادی (علیه‌السلام) تسلیت باد. http://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 🌷 شهید زینب شفیع‌زاده🌷 🌱شهیده‌ی مکتب 🔸تولد: ۱۳ مهر ۱۳۷۹، کرمان، استان کرمان 🔸شهادت: ۱۳ دی‌ماه ۱۴۰۲، مسیر گلزار شهدای کرمان، کرمان زندگی‌نامه:👇
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 شهید زینب شفیع‌زاده🌷 🌱شهیده‌ی مکتب #حاج_قاسم 🔸تولد: ۱۳ مهر ۱۳۷۹، کرمان، استان
🔸 🔸 🌷 شهید زینب شفیع‌زاده🌷 🌱شهیده‌ی مکتب 🔸تولد: ۱۳ مهر ۱۳۷۹، کرمان، استان کرمان 🔸شهادت: ۱۳ دی‌ماه ۱۴۰۲، مسیر گلزار شهدای کرمان، کرمان به نقل از: http://Javann.ir/1273831 سال ۹۴، پانزده ساله بود که با پسردایی‌اش نامزد کرد. دو سال بعد یعنی سال ۱۳۹۶ مراسم عروسی‌اش را برگزار شد. دو سالی هم در خانه همسرش درس خواند تا دیپلمش را گرفت. مدتی بعد از آن باردار شد، اما به خاطر ازدواج فامیلی و وجود مشکلی در خونش بسیار نگران سلامت نوزادش بود. با همه نگرانی که داشت، به گلزار شهدای کرمان رفت و خودش را به مزار حاج‌قاسم رساند، خیلی دعا کرد و از حاج‌قاسم خواست که فرزندش سالم باشد. زینب بعد‌ها برای مادرش تعریف کرد: همان شب خواب دیدم که کنار مزار حاج‌قاسم نشسته‌ام. هیئت عزاداری می‌آمد. خانمی به شانه‌ام زد و گفت بلند شو. گفتم من حاجتی دارم، اما شلوغ شده بود. باید بلند می‌شدم. به خانه برگشتم. ناگهان صدای در را شنیدم. حاج‌قاسم پشت در خانه بود که به من گفت: شما خواسته‌ای از من داشتید؟! گفتم حاجی دعا کنید به آبروی شما فرزندی که دارم سالم باشد و خودم هم عاقبت بخیر شوم. حاج‌قاسم به سجده رفت و لحظاتی بعد بلند شد و گفت عاقبت‌بخیر می‌شوید. بعد از آن خواب زینب خیلی خوشحال شد. همه امیدش به این بود که حاج‌قاسم حاجتش را می‌دهد، چون حرف‌هایش را به او زده بود. مطمئن بود که هم فرزندش سالم خواهد بود و هم عاقبت بخیر می‌شود. دختر زینب «یاس» سال ۱۳۹۹ به دنیا آمد. بیماری او هر روز بیشتر خودش را نشان می‌داد و کم‌کم مشکلاتش هم بیشتر می‌شد. یاس حالت طبیعی نداشت. پیداکردن داروهایش بسیار دشوار بود. او به بیماری ام‌پی‌اس مبتلا بود. زینب به همه داروخانه‌ها سر می‌زد و با گریه و التماس دارو‌هایی که برای یاس نیاز داشت را تهیه می‌کرد. در این دوران بسیار تحت فشار بود و اذیت می‌شد. وقتی دندان‌های یاس درآمد، گویی خداوند امید تازه‌ای به زینب داده بود. خیلی خوشحال بود و می‌گفت: دخترم خوب می‌شود، او سالم است. روز‌ها از پس هم می‌گذشت. هر روز حال یاس بدتر و بدتر می‌شد. زینب تا آخرین روز‌های حیات دخترش ایستاد، صبوری کرد و لحظه‌ای امیدش را از دست نداد، اما خواست خدا بر این بود که در بیست و یکمین روز از مرداد ۱۴۰۱ دخترش به رحمت خدا برود. با مرگ یاس زندگی به کام زینب تلخ شد. برای دختر دوساله‌اش بی‌قراری می‌کرد. مراسم می‌گرفت، سوم، هفتم و چهلم. خیلی طول کشید تا با نبود یاس کنار بیاید. آن هم به سختی. همه‌اش می‌گفت خیلی دوست دارم پیش یاس بروم. کنار او آرام بگیرم. هر پنج‌شنبه سر مزار دخترش بود هرجا هم که بود خودش را به مزار یاس می‌رساند. برای دخترش قربانی می‌کرد و خیرات می‌داد. احترام زیادی به مادر و پدرش می‌گذاشت. خیلی هوای آن‌ها را داشت. رضایت مادر و پدرش خیلی برایش مهم بود. از همان دوران بچگی، حواسش به این بود که اگر اشتباه کوچکی هم کرده باشد عذرخواهی کند. مادرش می‌گوید: "زمان تحصیل وقتی برای جلسات انجمن اولیا ما را می‌خواستند، می‌گفتم زینب‌جان من و پدرت پیر هستیم، برای تو بد می‌شود که ما به جلسه بیاییم، اما زینب می‌گفت من افتخار می‌کنم شما پدر و مادرم هستید. او دختر شیرین زبانی بود که همیشه حرف‌های دلگرم‌کننده به ما می‌زد. اگر من و پدرش مریض می‌شدیم خودش را به روستا می‌رساند. تا ما را به دکتر ببرد و بعد از بهبودی کامل به خانه‌اش برمی‌گشت." ادامه👇🏻
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 شهید زینب شفیع‌زاده🌷 🌱شهیده‌ی مکتب #حاج_قاسم 🔸تولد: ۱۳ مهر ۱۳۷۹، کرمان، استان
مادر شهید در ادامه از روز حادثه می‌گوید: «۱۳ دی‌ماه همراه با مادرشوهرش فاطمه سهرنگی‌نژاد به گلزار شهدا می‌روند که ایشان هم در کنار زینب به شهادت می‌رسند. آن روز من و پدرش در خانه خودمان در روستا بودیم. خیلی دلش می‌خواست به گلزار شهدا برود و مزار حاج‌قاسم را زیارت کند. همسرش هم در کرمان نبود. زینب با شوهرش تماس می‌گیرد و می‌گوید خیلی دلم می‌خواهد به گلزار شهدا بروم. همسرش می‌گوید با مادرم با هم بروید. زینب می‌گوید من نمی‌توانم از مادرتان بخواهم که همراه من بیاید. خجالت می‌کشم. اگر امکان دارد خودتان از مادرتان بخواهید که من را تا گلزار شهدا همراهی کنند. دامادم با مادرش تماس می‌گیرد و از او می‌خواهد به خانه‌شان که یک کوچه با هم فاصله دارند، برود و فردا زینب را تا گلزار شهدا همراهی کند. فاطمه خانم هم به خانه دخترم می‌رود و شب را همانجا می‌مانند و فردا به منزل دایی رفته و بعد از خوردن ناهار با هم به سمت گلزار می‌روند. زینب و مادرشوهرش بعد از زیارت در نزدیکی پل زیرگذر حین انفجار اول عامل تروریستی به شدت مجروح شده و به شهادت می‌رسند. او قبل از شهادت به دایی دامادم گفته بود، ما نیم ساعت دیگر به خانه می‌رسیم، قطعاً بعد از این تماس و در هنگام خروج از گلزار شهدا دچار حادثه می‌شوند. من از شهادت زینب بی‌خبر بودم. بچه‌ها نگذاشتند ما بفهمیم. ابتدا خیلی به دنبال پیکرش گشتیم، نهایتاً از روی النگو‌های دستش او را شناختیم. ۱۴ دی‌ماه صبح روز پنج‌شنبه یک روز بعد از حادثه وقتی پدرش نماز صبحش را خواند و خوابید به یک‌باره از خواب پرید و به من گفت: زینب چطور است؟! گفتم زینب؟! گفت: بله زینب اینجا بود. در درگاه اتاق ایستاده بود و به من گفت سیدحسن نصرالله شهید شده. تا همین جمله را گفت محکم به سرم زدم و گفتم خاک بر سرم من چرا از دیروز احوال زینب را نپرسیده‌ام. این همه خبر از گلزار شهدا آمد، چرا به فکرم نرسید احوال زینب را جویا شوم. قرار بود زینب به گلزار برود. سریع با دخترم زهره تماس گرفتم، اما او هم حرفی به من نزد. پسرم در همسایگی ما زندگی می‌کند و ماجرای شهادت خواهرش را می‌دانست، اما چیزی به ما نگفت. شاید باور کردنش برای شما و مخاطبین‌تان سخت باشد، اما خواست زینب بود که ما همان روز حادثه متوجه شهادت و مفقودالاثری‌اش نشویم تا خیلی اذیت نشویم. او می‌خواست ما فردا صبح، یعنی ساعت‌ها بعد از شهادت متوجه موضوع شویم. همه اهالی روستا می‌دانستند که زینب شهید شده است. همه خانواده می‌دانستند و ما بی‌خبر بودیم. ابتدا هم به من گفتند او مجروح شده و در بیمارستان افضلی‌پور بستری است. به همین بهانه هم من را تا کرمان بردند، اما من می‌دانستم که زینبم شهید شده، می‌دانستم وقتی خبر از شهادت فرمانده مقاومت می‌دهند، یعنی در این دنیا نیست. شاید درک این موضوع برای خیلی‌ها سخت باشد. دوستان زینب می‌گفتند یک هفته قبل از شهادت با زینب بیرون رفته بودیم. او روی خاک‌دراز کشید و گفت خاک آرامش عجیبی دارد. بعد از شهادتش فهمیدم حکمت آن خواب حاج‌قاسم چه بود! حاج‌قاسم خودش در سجده برای عاقبت بخیری زینب دعا کرد. چه عاقبت بخیری بهتر و زیباتر از شهادت. او در ۲۳ سالگی به شهادت رسید.» http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این کتاب رو امروز صبح تموم کردم؛ در کمتر از ۲۴ ساعت. یه رمان معمایی و جنایی که ماجراش در بستر یه عروسی اتفاق می‌افته؛ یه عروسی پر زرق و برق؛ درحالی که بنیاد خانواده‌ای که می‌خواد تشکیل بشه از درون پوسیده. با خوندن این رمان و سایر رمان‌های جنایی بریتانیایی(رمان ترسناک و جنایی بریتانیایی زیاد خوندم) به چندتا نتیجه مهم رسیدم که خوبه برای شمام به اشتراک بذارم: ۱. خاااااک عالم بر سرشون با این روابط بی‌قید و بدون چارچوبشون که توی داستان‌ها همه با هم رابطه دارن، مجرد با متاهل، متاهل با متاهل، مثلثی، ضربدری، شش ضلعی، کلوز فرند، جاست فرند، کوفت، زهرمار...😑 ۲. بازهم خااااک عالم بر سرشون که روح و جسم و زندگیشونو به فنا میدن انقدر که شراب می‌خورن. یعنی هر بدبختی‌ای دارن از این مشروب خوردنه، از اینه که توی شادی و غم و همه زندگیشون شراب هست و بدبختشون کرده. ۳. این که میگن «توی جوامع غربی، مردها چشم و دل سیرن و انقدر زن بی‌حجاب دیدن که دیگه براشون مهم نیست»، حرف مفتی بیش نیست. هم براشون مهمه و هم رفتار و پوشش و بدن خانم‌ها کاملا تحت نظر مردهاست و روی رفتارشون اثر می‌ذاره. ۴. بدن و جسمانیت زن هنوز یه ابژه ست. با وجود جنبش‌های فمینیستی، بدن زن هنوز هم در جامعه غرب شیءانگاری میشه. و از اون بدتر اینه که نه‌تنها جلوی شیءانگاری بدن زن گرفته نشده، بدن مردانه هم داره به سمت شیءانگاری میره. یعنی این دیگه توهین به زن یا مرد نیست، توهین به انسانه، کالاشدگی انسانه. ۵. اینکه یه زن و مرد بگن ما دوست معمولی هستیم و مثل خواهر و برادریم و... حرف مفته. کاملا مفت.
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
این کتاب رو امروز صبح تموم کردم؛ در کمتر از ۲۴ ساعت. یه رمان معمایی و جنایی که ماجراش در بستر یه عرو
و در آخر، خیلی خوشحالم که توی ایران و به عنوان یه مسلمان به دنیا اومدم. خیلی خیلی خوشحالم. چون اینجا، می‌تونم پوششی انتخاب کنم که باعث کالاشدگی و شیءانگاری من نشه، اینجا به شخصیت و روح انسانی من احترام گذاشته میشه، اینجا من یه انسان هستم، نه یه ابژه. خیلی خوشحالم که توی کشوری زندگی می‌کنم که مشروب درش ممنوعه و مردمش سر هر اتفاقی، عقلشونو با مشروب به فنا نمیدن، خیلی خوشحالم که گوشت و خون خودم و خانواده و اجدادم پاک از نجاست مشروبه، خیلی خوشحالم که دارم اینجا مثل یه آدم که عقل داره زندگی می‌کنم، نه آدمی که می‌خواد از عقل و هشیاریش فرار کنه. خدایا شکرت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا