🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 139
این بنده خدا هنوز در حال و هوای بیمارستانشان سیر میکند و نمیداند اینجا منطقه جنگی ست.
در منطقه جنگی هم همه چیز محرمانه است مگر این که خلافش ثابت شود.
حتی رنگ جوراب یک فرمانده هم محرمانه است؛ چه رسد به عملیات پیش رو!
جواب ندادنم را که میبیند، برمیگردد و با چشمانی پر از سوال نگاهم میکند.
دستانم را مقابل سینه به هم قلاب میکنم و هیچ نمیگویم. به هرکس دیگر اینطوری نگاه میکردم میفهمید معنای این نگاه یعنی فضولی موقوف؛ اما پوریا زیادی از ماجرا پرت است!
میپرسد:
چی شده آقا حیدر؟
لبخند میزنم و سعی میکنم رک باشم:
اینجا منطقه جنگیه آقا پوریا. همه چیز محرمانهس. یادت که نرفته؟
تازه دوزاریاش میافتد و صورتش کمی از خجالت سرخ میشود:
ببخشید، حواسم نبود.
و مشغول رسیدگی به تاول پای بشیر میشود. من که میدانم نباید جلوی پوریا با بشیر درباره مسائل نظامی صحبت کنم، از بهداری بیرون میروم.
حامد را میبینم که در یکی از پستهای نگهبانی ایستاده است. مگر امشب هم نوبتش بود؟
اصلاً مگر این بشر خواب ندارد؟
جلو میروم و نگهبان آن پست را میبینم که روی یک صندلی کهنه خوابش برده است.
تا دهان باز میکنم که حرفی بزنم، حامد انگشت اشارهاش را میگذارد روی لبهایش:
هیس! بیدار میشه!
دوست دارم داد بزنم و بگویم مرد حسابی! اینجا که ما هستیم یک اردوگاه نظامی در منطقه جنگی ست، تو فرماندهای و این هم سرباز است.
نوزاد نیست که مواظب باشی از خواب نپرد!
این حرفها را از چشمم میخواند و آرام میگوید:
خیلی خسته بود بنده خدا. دیدم داره سر پست چرت میزنه، گفتم بخوابه.
مگر خودش خسته نیست؟
من تمام امروز را با حامد بودهام و میدانم چقدر خسته شده.
میگویم:
اینا رو لوس میکنی حامد!
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 140
حامد میخندد:
نگران نباش. حالا دو ساعتم من پست بدم چیزی نمیشه.
توی دلم گفتم: چرا، چیزی میشه. اینایی که فرماندهشون هستی بیشتر از قبل عاشقت میشن. نور بالا میزنی، شهید میشی، من بیچاره میشم!
واقعاً هم برای یک بسیجی هیچ دردی بدتر از این نیست که ببیند رفقایش یکییکی شهید میشوند و میروند و او را جا میگذارند.
من این را اولین بار بعد از شهادت کمیل فهمیدم. حس بچهای را داشتم که جلویش بستنی میخورند و به او نمیدهند.
تازه آن وقت فهمیدم چرا حاج حسین اینطوری برای شهادت بالبال میزد. این حرفها را به هرکس بزنم، قاهقاه به این دیوانگی میخندد.
کدام دیوانهای مرگ را به زندگی ترجیح میدهد؟
واقعیتش این است که هیچکس. کسی که شهادت را بخواهد، زندگی را میخواهد از نوع بهترش.
کمیل دست به سینه روبهروی من و حامد ایستاده و میگوید:
خوبه دیگه...نو که میاد به بازار، کهنه میشه دلآزار!
از این حرف کمیل خجالت میکشم. دوست دارم بهش بگویم من تو را در حامد پیدا کردم؛ اما نمیشود جلوی حامد.
حامد میگوید:
چیزی شده عباس؟
تازه متوجه میشوم سکوتم طولانی شده.
نگاهم را میکشم به سمت چشمان گود افتاده حامد که از بیخوابی سرخ شدهاند.
کربلا هم که بودیم همین بود. چشمان گود افتاده و سرخ، صورت آفتابسوخته و لاغر و لب خندان.
میگویم:
تو نمیخوای یکم بری بخوابی؟
چشمانش در حیاط اردوگاه میدوند و میگوید:
خوابم نمیاد. وقت هست برای خواب.
زیر لب جملهاش را تکرار میکنم.
چرا انقدر این بشر به دلم نشسته است؟
چرا انقدر شبیه کمیل است؟
میگوید:
تو چرا نمیخوابی؟
به دیوار تکیه میدهم:
یه رفیق داشتم، شبیه تو بود.
اسلحه را در دستش جابهجا میکند:
بود؟ الان کجاست؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨﷽✨ 🔰 #راهنمای_کانال 🔰 📍اعضا و نویسندگان گروه مهشکن: 🌷 شکیبا شیردشت زاده(فاطمه شکیبا)، کارشناس
برای راحتی شما عزیزان، لینک دسترسی سریع به فایلهای پیدیاف در پیام سنجاقشده قرار گرفت.
سلام.
بله برقراره،
درباره هزینه و شرایطش با مدیر باغ انار صحبت کنید.
@evaghefi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 141
شانه بالا میاندازم و بغض گلویم را میگیرد:
شهید شد.
چشمانش از خوشحالی برق میزنند. میدانم به چه فکر میکند. از فکرش هم اعصابم به هم میریزد.
برای این که فکرش از سرم بیرون بیاید، ادامه میدهم:
تنها کسی بود که باهاش عقد اخوت خوندم. برادرم بود...
دیگر نمیتوانم جملهام را ادامه بدهم. میترسم صدایم از بغض بلرزد. میترسم بغضم بترکد.
حامد آه میکشد:
خوش بحالش.
- جاش الان خیلی خالیه. اگه بود، حتماً مدافع حرم میشد. خیلی سر نترسی داشت.
به حامد نگاه میکنم و جملهام را کامل میکنم:
مثل تو!
کمیل سر جایش ایستاده و میگوید:
من نتونستم به تو حالی کنم ما شهدا زندهایم، هستیم.
و ادایم را درمیآورد:
اگه بود! انگار نیستم!
به جایی که کمیل ایستاده نگاه میکنم و بیاختیار با دیدنش لبخند میزنم:
هنوزم نمیتونم باور کنم رفته. هنوز با هم رفیقیم.
- من شهادت خیلیها رو دیدم؛ ولی هیچوقت با یه شهید انقدر صمیمی نبودم. خوش به حال تو.
سرم را برمیگردانم به سمت صورت حامد و نگاهم چندبار میان حامد و کمیل میچرخد. چقدر شبیه هماند!
حامد میپرسد:
وقتی شهید شد پیشش بودی؟
از یادآوری آن شب دلم در هم میپیچد. هیچکس این سوال را از من نپرسیده بود.
چه سوال وحشتناکی... بوی دود و گوشت سوخته میزند زیر بینیام.
به سختی لب میجنبانم:
نه...وقتی من رسیدم شهید شده بود. دیر رسیدم، خیلی دیر!
نمیدانم حامد چه چیزی در چشمانم میبیند که دستش را جلو میآورد و دستم را میگیرد.
دستش گرم است. کمی فکر میکند تا چیزی یادش بیاید و بیمقدمه میگوید:
واخَیتُکَ فِی اللَّهِ وَ صَافَیتُکَ فِی اللَّهِ وَ صَافَحْتُکَ فِی اللَّهِ...( برای خدا با تو برادری و صفا (یکرنگی) میورزم و برای خدا دستم را در دستت قرار میدهم...)
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 142
کمی صبر میکند. انگار میخواهد ادامهاش یادش بیاید.
کمیل دارد با لبخند نگاهمان میکند و ادامه میدهد:
وَ عَاهَدْتُ اللَّهَ وَ مَلَائِکَتَهُ وَ کُتُبَهُ وَ رُسُلَهُ وَ أَنْبِیاءَهُ وَ الْأَئِمَّةَ الْمَعْصُومِینَ(ع) عَلَی أَنِّی إِنْ کُنْتُ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَ الشَّفَاعَةِ وَ أُذِنَ لِی بِأَنْ أَدْخُلَ الْجَنَّةَ لَا أَدْخُلُهَا إِلَّا وَ أَنْتَ مَعِی.
(و در پیشگاه خدا و فرشتگان و کتابها و فرستادگان او عهد میکنم که اگر از اهل بهشت و شفاعت باشم و اجازه ورود در بهشت را یابم، بدون تو وارد بهشت نشوم.)
حامد باز هم به ذهنش فشار میآورد:
خلاصه که جلوی خدا و پیامبرا و امامها و همه عالَم عهد میبندم اگه بهشتی شدم، وایسم در بهشت تا تو رو هم با خودم ببرم انشاءالله. شرمنده دیگه عربیش یادم نیومد.
شوکهام از این حرکتش. کمیل میخندد و رو به من میکند:
لال شدی؟ الان باید بگی قبلتُ عروس خانوم!
با چشمان گرد شده از تعجب و نیمچه لبخندی که دارم، آرام میگویم:
قبلتُ.
حامد نگاهی به اطراف میاندازد و با شرمندگی میخندد:
یه ادامهای هم داشتا، ولی من الان یادم نیست. بعداً باید از روی مفاتیح ببینم.
دستم را رها میکند و میگوید:
آخیش. خیلی وقت بود توی گلوم مونده بود. دیگه برو بخواب.
***
-خجالت میکشم که من/سرم رو تنمه حسین/از اون لحظه آخری/به تنم کفنه حسین...
حامد صدای ضبط ماشین را بلندتر میکند؛ طوری که صدای مداح در ماشین میپیچد.
دستم را محکم گرفتهام به فرمان و با دستاندازها بالا و پایین میشوم.
پایم را بیشتر روی گاز فشار میدهم که تبدیل به سیبل متحرک تروریستها نشویم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi