eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
555 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🌹شهید سیدمحمدحسن حسینی معروف به سیدحکیم🌹 (شهیدی که در قسمت 138 رمان #خط_قرمز به او اشاره شد) تولد: س
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی از شهید سیدمحمد حسن حسینی معروف به سیدحکیم🌹 (شهیدی که در قسمت 138 رمان به او اشاره شد) این فیلم ساعاتی قبل از شهادت این شهید و قبل از رفتن ایشان به عملیات شناسایی در منطقه تدمر ضبط شده است. تولد: سال 1360 ولایت سرپل افغانستان شهادت: خردادماه 1395، تدمر سوریه از فرماندهان ارشد تیپ فاطمیون مزار شهید در بهشت رضای مشهد قرار دارد.
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 139 این بنده خدا هنوز در حال و هوای بیمارستانشان سیر می‌کند و نمی‌داند این‌جا منطقه جنگی ست. در منطقه جنگی هم همه چیز محرمانه است مگر این که خلافش ثابت شود. حتی رنگ جوراب یک فرمانده هم محرمانه است؛ چه رسد به عملیات پیش رو! جواب ندادنم را که می‌بیند، برمی‌گردد و با چشمانی پر از سوال نگاهم می‌کند. دستانم را مقابل سینه به هم قلاب می‌کنم و هیچ نمی‌گویم. به هرکس دیگر این‌طوری نگاه می‌کردم می‌فهمید معنای این نگاه یعنی فضولی موقوف؛ اما پوریا زیادی از ماجرا پرت است! می‌پرسد: چی شده آقا حیدر؟ لبخند می‌زنم و سعی می‌کنم رک باشم: این‌جا منطقه جنگیه آقا پوریا. همه چیز محرمانه‌س. یادت که نرفته؟ تازه دوزاری‌اش می‌افتد و صورتش کمی از خجالت سرخ می‌شود: ببخشید، حواسم نبود. و مشغول رسیدگی به تاول پای بشیر می‌شود. من که می‌دانم نباید جلوی پوریا با بشیر درباره مسائل نظامی صحبت کنم، از بهداری بیرون می‌روم. حامد را می‌بینم که در یکی از پست‌های نگهبانی ایستاده است. مگر امشب هم نوبتش بود؟ اصلاً مگر این بشر خواب ندارد؟ جلو می‌روم و نگهبان آن پست را می‌بینم که روی یک صندلی کهنه خوابش برده است. تا دهان باز می‌کنم که حرفی بزنم، حامد انگشت اشاره‌اش را می‌گذارد روی لب‌هایش: هیس! بیدار می‌شه! دوست دارم داد بزنم و بگویم مرد حسابی! این‌جا که ما هستیم یک اردوگاه نظامی در منطقه جنگی ست، تو فرمانده‌ای و این هم سرباز است. نوزاد نیست که مواظب باشی از خواب نپرد! این حرف‌ها را از چشمم می‌خواند و آرام می‌گوید: خیلی خسته بود بنده خدا. دیدم داره سر پست چرت می‌زنه، گفتم بخوابه. مگر خودش خسته نیست؟ من تمام امروز را با حامد بوده‌ام و می‌دانم چقدر خسته شده. می‌گویم: اینا رو لوس می‌کنی حامد! 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 140 حامد می‌خندد: نگران نباش. حالا دو ساعتم من پست بدم چیزی نمی‌شه. توی دلم گفتم: چرا، چیزی می‌شه. اینایی که فرمانده‌شون هستی بیشتر از قبل عاشقت می‌شن. نور بالا می‌زنی، شهید می‌شی، من بیچاره می‌شم! واقعاً هم برای یک بسیجی هیچ دردی بدتر از این نیست که ببیند رفقایش یکی‌یکی شهید می‌شوند و می‌روند و او را جا می‌گذارند. من این را اولین بار بعد از شهادت کمیل فهمیدم. حس بچه‌ای را داشتم که جلویش بستنی می‌خورند و به او نمی‌دهند. تازه آن وقت فهمیدم چرا حاج حسین این‌طوری برای شهادت بال‌بال می‌زد. این حرف‌ها را به هرکس بزنم، قاه‌قاه به این دیوانگی می‌خندد. کدام دیوانه‌ای مرگ را به زندگی ترجیح می‌دهد؟ واقعیتش این است که هیچ‌کس. کسی که شهادت را بخواهد، زندگی را می‌خواهد از نوع بهترش. کمیل دست به سینه روبه‌روی من و حامد ایستاده و می‌گوید: خوبه دیگه...نو که میاد به بازار، کهنه می‌شه دل‌آزار! از این حرف کمیل خجالت می‌کشم. دوست دارم بهش بگویم من تو را در حامد پیدا کردم؛ اما نمی‌شود جلوی حامد. حامد می‌گوید: چیزی شده عباس؟ تازه متوجه می‌شوم سکوتم طولانی شده. نگاهم را می‌کشم به سمت چشمان گود افتاده حامد که از بی‌خوابی سرخ شده‌اند. کربلا هم که بودیم همین بود. چشمان گود افتاده و سرخ، صورت آفتاب‌سوخته و لاغر و لب خندان. می‌گویم: تو نمی‌خوای یکم بری بخوابی؟ چشمانش در حیاط اردوگاه می‌دوند و می‌گوید: خوابم نمیاد. وقت هست برای خواب. زیر لب جمله‌اش را تکرار می‌کنم. چرا انقدر این بشر به دلم نشسته است؟ چرا انقدر شبیه کمیل است؟ می‌گوید: تو چرا نمی‌خوابی؟ به دیوار تکیه می‌دهم: یه رفیق داشتم، شبیه تو بود. اسلحه را در دستش جابه‌جا می‌کند: بود؟ الان کجاست؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
✨﷽✨ 🔰 #راهنمای_کانال 🔰 📍اعضا و نویسندگان گروه مه‌شکن: 🌷 شکیبا شیردشت ‌زاده(فاطمه شکیبا)، کارشناس
برای راحتی شما عزیزان، لینک دسترسی سریع به فایل‌های پی‌دی‌اف در پیام سنجاق‌شده قرار گرفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام همه مامور امنیتی شدن رو دوست دارند چون هیجان‌انگیزه. خوب تحقیق کنید، چون این شغل فقط به بعضی از روحیات خاص می‌خوره. خودتون راه زندگی‌تون رو انتخاب کنید، اما با تحقیق و چشم باز. موفق باشید
سلام خیر ندارم.
سلام وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران🙂
سلام. بله برقراره، درباره هزینه و شرایطش با مدیر باغ انار صحبت کنید. @evaghefi
سلام ممنونم از شما🌿
سلام فقط توی یکی از کلاس‌ها یک هنرجوی آقا داریم. بقیه خانم هستند
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 141 شانه بالا می‌اندازم و بغض گلویم را می‌گیرد: شهید شد. چشمانش از خوشحالی برق می‌زنند. می‌دانم به چه فکر می‌کند. از فکرش هم اعصابم به هم می‌ریزد. برای این که فکرش از سرم بیرون بیاید، ادامه می‌دهم: تنها کسی بود که باهاش عقد اخوت خوندم. برادرم بود... دیگر نمی‌توانم جمله‌ام را ادامه بدهم. می‌ترسم صدایم از بغض بلرزد. می‌ترسم بغضم بترکد. حامد آه می‌کشد: خوش بحالش. - جاش الان خیلی خالیه. اگه بود، حتماً مدافع حرم می‌شد. خیلی سر نترسی داشت. به حامد نگاه می‌کنم و جمله‌ام را کامل می‌کنم: مثل تو! کمیل سر جایش ایستاده و می‌گوید: من نتونستم به تو حالی کنم ما شهدا زنده‌ایم، هستیم. و ادایم را درمی‌آورد: اگه بود! انگار نیستم! به جایی که کمیل ایستاده نگاه می‌کنم و بی‌اختیار با دیدنش لبخند می‌زنم: هنوزم نمی‌تونم باور کنم رفته. هنوز با هم رفیقیم. - من شهادت خیلی‌ها رو دیدم؛ ولی هیچ‌وقت با یه شهید انقدر صمیمی نبودم. خوش به حال تو. سرم را برمی‌گردانم به سمت صورت حامد و نگاهم چندبار میان حامد و کمیل می‌چرخد. چقدر شبیه هم‌اند! حامد می‌پرسد: وقتی شهید شد پیشش بودی؟ از یادآوری آن شب دلم در هم می‌پیچد. هیچ‌کس این سوال را از من نپرسیده بود. چه سوال وحشتناکی... بوی دود و گوشت سوخته می‌زند زیر بینی‌ام. به سختی لب می‌جنبانم: نه...وقتی من رسیدم شهید شده بود. دیر رسیدم، خیلی دیر! نمی‌دانم حامد چه چیزی در چشمانم می‌بیند که دستش را جلو می‌آورد و دستم را می‌گیرد. دستش گرم است. کمی فکر می‌کند تا چیزی یادش بیاید و بی‌مقدمه می‌گوید: واخَیتُکَ فِی اللَّهِ وَ صَافَیتُکَ فِی اللَّهِ وَ صَافَحْتُکَ فِی اللَّهِ...( برای خدا با تو برادری و صفا (یکرنگی) می‌ورزم و برای خدا دستم را در دستت قرار می‌دهم...) 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi