سلام
علف هرز همه جا پیدا میشه. اطراف امام علی علیهالسلام هم این افراد بودند و بر خلاف تصور ما، حذف این افراد کار سادهای نیست. تا نفاق یک نفر برای همه آشکار نشه، نمیشه انداختش بیرون چون مردم هنوز از نفاقش اطلاع ندارند و فکر میکنند شما یک آدم خوب رو کنار زدی. از طرفی این افراد اگر اطراف انقلاب باشند، بیشتر تحت کنترل هستند تا وقتی که مقابل انقلاب باشند و هزینههای زیادی به مردم و انقلاب تحمیل میکنند(مثل سران فتنه).
نکته بعدی این که برخورد با فساد این افراد، بر عهده قوه قضاییه ست نه رهبری. رهبری بارها نسبت به فساد و برخورد با اون هشدار دادند و به قوه قضاییه تذکر دادند، قوه قضاییه هم عملکرد خوبی داشته. ولی حضرت آقا نمیتونن خودشون یه تنه کاری رو بکنن که در اختیارات قانونی قوه قضاییه ست و یه شبه هم نمیشه فساد رو ریشهکن کرد.
#پاسخگویی_فرات
سلام
همین که دلتون با انقلاب بوده مهمه و مثل اینه که شرکت کردید.
انشاءالله سالهای آینده بتونید بیاید🌿
#پاسخگویی_فرات
🌟 رهبر انقلاب: درس بزرگ #امام_جواد به ما این است که در مقابل قدرتهای منافق و ریاکار، باید همت کنیم که هوشیاری مردم را برای مقابلهی با این قدرتها برانگیزیم.
#میلاد_امام_جواد
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۱
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۲
دست میکشم لابه لای ریش های تقریبا بلندم، تلاش میکنم کمی بیخیال باشم. تقه ای به در اتاق حاج کاظم میزنم. صدایی از داخل می آید:
- بفرمایید.
در نیمه باز را هل میدهم و به مهدی نگاه میکنم که سرش پایین است و دارد با ریشهایش بازی میکند؛ مثل تمام مواقعی که ذهنش درگیر است. دست پشت کمرش میگذارم و به داخل هلش میدهم، خودم هم پشت سرش وارد میشوم و در را میبندم.
- سلام حاجی امرکرده بودین بیاییم خدمتتون.
تازه متوجه میشوم که دارد با تلفن صحبت میکند. تلفن را بین دوشانه اش نگه داشته است و با یک دست مطالبی را روی کاغذ رو به رویش مینویسد. هر از گاهی هم جمله ای میپراند: بله بله، متوجهم، درست می فرمایید...
چشمش که به ما میافتد به صندلیهای چرمی مشکی اشاره میکند تا بنشینیم. مهدی سرش را نزدیک گوشم می آورد:
- فک کنم اوضاع خراب تر از این حرفا باشه.
با چشم اشاره ای به چهره درهم رفته حاج کاظم میکند: باز دوباره حاجی برزخی شده!
به حاجی نگاه میکنم؛ رگهای پیشانیاش ورم کرده است و گاهی نفسش را با حرص بیرون میفرستد. بالاخره تلفن را سرجایش میگذارد. سرش را با دستانش میگیرد و در همان حال با کمترین صدا که رگههایی از خشم را درش میتوان دید میگوید:
- داشتم با وزیر صحبت میکردم، حتی خبر نداشت چی شده! تعجب کرده بود میگفت که من اصلا همچین متنی ننوشتم.
خون در رگهایم یخ میبندد:
- مگه میشه؟ اخبار متن رو خوند، یعنی اخبار هم دروغ میگه؟ این دیگه چه جورشه؟
با حرف من حاجی دستانش را بر میدارد، نگاهی گذرا به ما میاندازد و این بار سرش را به پشتی صندلی چرخدارش تکیه میدهد و چشمانش را میبندد. مهدی ساکت شده است و هنوز هم درگیر ریشهایش است.
- ما هم دنبال همین هستیم، اینکه توی اخبار یه متنی خونده بشه و تمام قتلهای این دو روز رو گردن وزارت بذاره خودش مشکوکه.
این بار مهدی سرش را بلند میکند:
-خوب حاجی حالا چی میشه؟ بچههای خودمون هم ترسیدن.
نگاهی با تردید به ما میاندازد، کمی مردد است برای گفتن حرفش؛ اما طاقت نمیآورد:
-اولین تیتر روزنامه و متن وزیر رو روزنامه مشارکت* زده!
هر چه میخواهم حرف بزنم نمیتوانم، دیگر دارد از توانم خارج میشود. باز هم مشارکت!
*مشارکت: حزبی سیاسی که پس از انتخابات سال ۱۳۷۶ تشکیل شد. اکثر افراد این حزب از دسته اصلاحات و گروه به اصطلاح چپ بودهاند. این گروه به رهبری محمد خاتمی اداره میشد.
#پاورقی
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام و درود خدمت دوستان عزیز
لطفا نظرات خودتون رو در رابطه با بسته محتوایی #دهه_فجر که شامل معرفی کتاب و سلسله مطالب #شبهات_انقلاب میشد، برای ما بفرستید.
آیا از این مطالب راضی بودید و کاربردی بودند؟
https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 319
و دستش را میگذارد روی سینه خونین حامد:
- حالا آب بریز.
اینبار آب که میریزم، دیگر از سینه حامد خون نمیجوشد.
در اوج ناامیدی، لبخند بیرمقی میزنم و باز هم آه سنگینی از سینهام بلند میشود.
کمیل آرام در گوشم زمزمه میکند:
- دارند یک به یک و جدا میبرندمان، شکر خدا به کرب و بلا میبرندمان...
با آب که نه؛ با اشک حامد را غسل میدهم و همراه کمیل میخوانم:
- ما نذر کردهایم که قربانیات شویم/ دارند یک به یک به منا میبرندمان...
***
امشب بلیت دارم برای ایران و هیچکس هم نیست که توضیح بدهد چرا باید در چنین موقعیتی برگردم.
برای همین بود که این بار، وقتی برای زیارت وداع رفتم، حتی اشک برای ریختن نداشتم.
هرچه بود را کنار حامد خرج کرده بودم. فقط نشستم و نگاهش کردم.
حتی به زبان نیاوردم چه میخواهم؛ لازم نبود. خودشان میدانند خواسته دلم را.
عروسک به دست، دنبال مقر هلال احمر میگردم.
این عروسک را از یکی از بازارهای اطراف حرم حضرت رقیه(س) خریدم؛ از بازار شام.
یک عروسک با پیراهن آبی روشن و چشمان خاکستری و موهای طلایی؛ مثل سلما.
همان اول که دیدمش، حس کردم سلما ست که نشسته میان دخترکان دیگر. تنها تفاوتش با سلما، این است که میخندد.
مقر هلال احمر، یک ساختمان سه طبقه زخمی ست مثل همه ساختمانهای اینجا و دورش هم پر است از مردمی که دستِ نیاز به سویش دراز کردهاند.
صف متراکم مردم را کنار میزنم و خود را میرسانم به نگهبان.
میان شلوغی و همهمه مردم، حرفم را به سختی میشنود و با دیدن کارت شناساییام، راهم میدهد.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 320
پلهها را دوتا یکی میکنم تا برسم به طبقه سوم؛ جایی که میدانم سلما آنجاست، میان کودکان بیسرپرستِ بازمانده از جنگ که بلاتکلیفند برای رفتن به یتیمخانه.
زن جوانی راهم را میبندد و مقصدم را میپرسد.
وقتی میگویم که حیدرم و به دیدن دخترکی سلما نام آمدهام، گل از گلش میشکفد و راهنماییام میکند به اتاقی رنگپریده؛ مثل همه اتاقهای این ساختمان که انگار به زور آن را قابل سکونت کردهاند و همزمان میگوید:
- تبکی کتیر، لکن مو تحکی.(همش گریه میکنه ولی حرف نمیزنه.)
با جمله آخر، صدایش را پایین میآورد و در را هل میدهد.
بجز سلما، چند کودک دیگر هم در اتاق هستند که با هم بازی میکنند و صدایشان اتاق را برداشته است.
فقط سلما ست که یک گوشه نشسته، خیره به یک نقطه و این اصلا برای یک کودک چهارساله خوب نیست.
زن با صدای بلند و پر از شوقش میگوید:
- سلما! شوف مین جای!(سلما ببین کی اومده!)
سلما توجهی به زن نمیکند و فقط نگاهش به تنها پنجره اتاق است که آن را با چسب ضربدری در برابر موج انفجار ایمن کردهاند.
برای همین، زن جملهاش را اینطور کامل میکند:
- سید حیدر...
و هنوز کلمه «حیدر» کامل از دهانش خارج نشده که سلما برمیگردد و نگاه بهتزده و ناباورش را به من میدوزد.
با دیدن چهره پژمردهاش، میفهمم باید تمام اندوهم بابت شهادت حامد و دغدغهام برای شهادت حاج احمد را پشت همین در بگذارم و یکی دو ساعتی کودک شوم.
درنتیجه، به شکلی بیسابقه میخندم، زانو میزنم روی زمین و آغوشم را برایش باز میکنم.
سلما اول چند لحظه پلک میزند؛ شاید میخواهد مطمئن شود خواب نمیبیند و بعد میدود در آغوشم.
مثل روز اولی که دیده بودمش، محکم به من میچسبد و پیراهنم را چنگ میزند.
به سختی تعادلم را حفظ میکنم که نیفتم و میگویم:
- مرحبا روحی. اشلونک؟(سلام عزیزم. حالت چطوره؟)
و وارد اتاق میشوم و او را روی پایم مینشانم.
عروسک را نشانش میدهم و میگویم:
- هاد الدمی لک الهدیه! حابِّته؟(این عروسک هدیه توئه. دوستش داری؟)
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi