سلام
دقیقا همین طوره تاریخ همیشه در حال تکراره. برای همین قرآن و اهل بیت«ع» به خوندن تاریخ تاکید میکنند. وقتی یک چهارم قرآن داستانه یعنی عبرت بگیری از گذشته. اگه همه تاریخو بخونن بخشی از مشکلات حل میشه.
#پاسخگویی_صدرزاده
سلام.
ممنون از لطف شما.
بابت پارت گذاری هم واقعا ببخشید، دیگه چند پارت به پایان داستان نمونده. بابت دعاتونم ممنون شماهم همچنین.
لحظه شهادت مهدی نوشتنش از این جهت سخت بود که دلم برای آیه میسوخت.
#پاسخگویی_صدرزاده
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۳
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۱٠۴
نماز که تمام میشود جمعیت به سمت در خروجی هجوم میبرند. با موج جمعیت من هم از در بیرون میروم. آقای حسینی را از دور میبینم که مشغول صحبت کردن با چند نفر است. به سمتشان میروم و میگویم:
_سلام.
توجهشان به سمتم جلب میشود. آقای حسینی اخمهایش حسابی در هم است. تنها سری تکان میدهد. میخواهم حرفی بزنم که صدای حاج کاظم را میشنوم که سلام میکند. بر میگردم بچههای اداره هم همراه حاج کاظم هستند. امیر دستی به شانهام میزند و میگوید:
_سخنرانی چطور بود؟
ابرویی بالا میاندازم و میگویم:
_مثل همیشه آقا واقعیتها رو گفتن.
صدای حاج کاظم که آقای حسینی را مخاطب قرار داده است توجهمان را جلب میکند:
_اینکه نمیشه؛ ما هنوز تحقیقاتمون کامل نشده!
آقای حسینی روی سکوی پشت سرش مینشیند. هر از گاهی هر یک از مردم که از کنارمان میگذرند و آقای حسینی را میشناسند، سلام میکنند. دستی به ریشهایم میکشم و میگویم:
_اتفاقی افتاده؟
آقای حسینی برای لحظهای نگاهم میکند و باز سرش را زیر میاندازد. حاج کاظم با صدایی که میلرزد میگوید:
_حاجی خودت که میدونی هدف اینا چیه! وگر نه چه دلیلی داشت پرونده سازی کنن برای من؟
چشمانم گرد میشود. میخواهم سوالی بپرسم که امیر زودتر میگوید:
_چه پروندهای؟ چرا ما در جریان نیستیم؟
رفتار حاج کاظم مرا به یاد روزی میاندازد که نامه وزارت در اخبار تلویزیون منتشر شد، اولین باری بود که انقدر عصبانی بود و انگار این بار بدتر از آن موقع است. آقای حسینی با صدایی گرفته میگوید:
_فردا حکم دادگاه میاد.
نا خود آگاه با صدای بلندی میگویم:
_یعنی چی؟
میخواهم حرف دیگری هم بزنم که امیر دستش را جلوی دهانم میگذارد. حاج کاظم زیر لب میغرد:
_آروم باش.
نفسهای کش داری میکشم. پروندهای که حاج کاظم گفت چیست؟
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
💭ارتباط با نویسنده👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16467617947882
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۴
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۱٠۵
باز هم امیر زودتر از من میپرسد:
_اول بگید ماجرای پرونده چیه؟
منتظر به حاج کاظم نگاه میکنم. با اخمهایی که حسابی در هم است میگوید:
_خودمم هنوز نمیدونم.
سرش را کمی ماساژ میدهد و ادامه میدهد:
_پرونده سازی کردن که منم مقصر بودم توی قتلا. نمیدونم کی نفوذ کرده تو اداره که داره اینجوری میتازونه.
ضربان قلبم بالا میرود. لبم را تر میکنم و میگویم:
_حالا چیکار میکنین؟
آقای حسینی سر بلند میکند و به حاج کاظم خیره میشود. انگار حرف دل همه را زدهام. حاج کاظم سرگردان میگوید:
_با این شرایط که فردا حکم میاد و جلسه دادگاهه، تصمیم دارم استعفا بدم.
چشمانم گرد میشوند. امیر به سمت حاج کاظم میرود و ملتمسانه میگوید:
_حاجی زود تصمیم نگیرید، باهم حلش میکنیم.
حاج کاظم کلافه دست در جیب میکند و تسبیح عقیقش را در میآورد. مثل همیشه مشغول رد کردن دانههای آن میشود.
آقای حسینی برای لحظهای چشمانش را میبندد و سری به تاسف تکان میدهد. با صدایی که خسته است میگوید:
_دیگه هیچ تحقیقی فایده نداره. اینا بیشتر از اون چیزی که ما فکر میکنیم نفوذ کردن. وقتی آقا حرف زدن یعنی کارد به استخون رسیده.
میخواهد حرفی بزند که سریع میگویم:
_ما خواستیم تلاش کنیم منتهی همه راها رو بستن به رومون. انگار هر تلاش ما رو از قبل پیش بینی کرده بودن.
آقای حسینی لبخند خستهای میزند و میگوید:
_مهم اینه تلاش کردیم.
_پس مهدی چی؟
صدایم بلندتر میشود:
_این پرونده یه بیگناه داشته.
این بار حاج کاظم میگوید:
_همین الان از خطبههای آقا اومدی بیرون، مگه نگفتن همه بیگناه بودن.
دستی در موهایم میکشم و کلافه اطراف را نگاه میکنم. مصلی خالی شده است. زیر لب مینالم:
_مهدی الان معلوم نیست چیه؟ قاتله؟ مقتوله؟ چیه؟
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
💭ارتباط با نویسنده👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16467617947882
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۵
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۱٠۶
هرچه منتظر جواب میشوم، هیچ کس جوابم را نمیدهد. کلافه نفسم را بیرون میدهم. میخواهم راه بیفتم به سمت خانه که حاج کاظم میگوید:
_منو تا دم اداره برسون. باید یه مجوز ورود برای خواهر مهدی بهت بدم.
چشمانم گرد میشود بر میگردم به سمت حاج کاظم و میگویم:
_اون برای چی؟
لبخند تلخی میزند و میگوید:
_بهش قول دادم. حداقل آخرین کاری که ازم برمیاد همینه.
سری تکان میدهم؛ اما یک جای کار میلنگد. این همه جنجال و قتل فقط برای بدبین کردن انقلاب؟ حاج کاظم به بازویم میزند. سوار موتور میشوم. حاج کاظم هم ترک موتور مینشید. راه میافتم. تا اداره فقط فکر میکنم. وارد اداره که میشویم، سعید به سمت حاج کاظم میآید و میگوید:
_سلام حاجی.
حاج کاظم سری تکان میدهد و میگوید:
_چطوریه روز جمعه ادارهای؟
کنار گوشش را میخاراند و میگوید:
_داشتم تو خونه گزارش پروندهها رو دسته بندی میکردم دیدم چندتاش نیست.
با شنیدن این حرف انگار که شوکی بهم وارد شده باشد میگویم:
_سعید، کدوم پروندهها نبود؟
چشم تنگ میکند و بعد از کمی فکر میگوید:
_قضیه سخنرانی حاج آقا منتظر، یه دوسه تایی هم پرونده سیاسی حزب مشارکت، مثل سوابق و سو پیشینه بعضیهاشون.
سری به چپ و راست تکان میدهد و میگوید:
_چطور؟
عصبی دستی به ریشهایم میکشم میخواهم حرفی بزنم که سعید میپرد وسط حرفم:
_گزارش پرونده مذاکره دولت قبل هم نبود.
حاج کاظم سر به زیر با قدمهای آرام به سمت اتاقش میرود. به سمتش میدوم و با شوق میگویم:
_حاجی! فهمیدم چرا این کارو کردن.
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
💭ارتباط با نویسنده👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16467617947882
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱شهید دکتر آیتالله بهشتی:
اگر انسان در راه دفاع از حقوقش غضبناک و خشمگین شود، بازهم کمال است...🌱
🥀به مناسبت سالروز شهادت شهید بهشتی و هفتاد و دو تن از یاران ایشان...
#شهید_بهشتی #سلام_فرمانده #ایران_قوی
http://eitaa.com/istadegi
امتداد--فاطمه شکیبا.pdf
613.7K
📚🌱
📗فایل پیدیاف داستان کوتاه #امتداد 🇮🇷
✍️به قلم فاطمه شکیبا ✒️
⚠️داستانی متفاوت از رویارویی ایران با رژیم صهیونیستی👊🇮🇷
#ایران_قوی
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
🏴آجرک الله یا صاحب الزمان...
◾️میان حجره غریبانه دست و پا میزد
همان که روضهاش آتش به جان ما میزد...
◾️میان اشهد خود گاه "یارضا" میگفت
و گاه مادر مظلومه را صدا میزد...
🕊شهادت مظلومانه #امام_جواد عليه السلام را به محضر #امام_زمان ارواحنا فداه و ولی نعمتمان امام رضا عليه السلام تسلیت عرض میکنیم.🥀
#شهادت_امام_جواد
http://eitaa.com/istadegi