eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.5هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
633 ویدیو
80 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 💠 📖داستان کوتاه 🇮🇷 ✍️به قلم ✒️ قسمت چهارم می‌خندم. مرصاد باز هم چشم‌غره می‌رود و منتظر ادامه توضیحم می‌ماند. می‌گویم: اتفاقا اینم بخشی از ماموریت بود. قراره ما کاری کنیم اینا دائم رو ویبره باشن، خب با این ایولای من کلا به فنا رفتن، فهمیدن دنیا دست کیه. و ته ظرف غذا را انگشت می‌کشم. مرصاد سرش را بالا می‌اندازد: باشه، ولی دیگه صلاح نیست بمونی. ترتیبشو می‌دم برگردی. با این کاری که تو کردی، فهمیدن ما بهشون نزدیکیم. هرکاری می‌کنن که پیدات کنن. تکیه می‌دهم به دیوار و پایم را دراز می‌کنم. دستانم را در هم قلاب کرده و می‌گذارم پشت سرم. چشمانم را می‌بندم و می‌گویم: خب بکنن. به من چه؟ این دیگه مشکل اوناست. مرصاد یک مشت محکم به ساق پایم می‌زند و تازه می‌فهمم چقدر دستش سنگین است. آرام می‌غرد: تو چرا انقدر بی‌خیالی؟ تکیه از دیوار برمی‌دارم و پای دردناکم را ماساژ می‌دهم: داداش دنیا ارزش این همه حرص خوردن نداره. تو قبل اون صهیونیستا منو ناقص می‌کنی. راغب بالاخره به حرف می‌آید: ولی خیلی خوب بود. مردم خوششان آمده. صهیونیست‌ها ترسیده‌ن. کلمات فارسی را هم حلقی و عربی حرف می‌زند. حرفش را روی هوا می‌گیرم و به شوق می‌آیم از تاییدش: آفرین. مهم رعب و وحشته که اینجوری ایجاد شد. -خب اگه پیدات کنن چی؟ ابرو بالا می‌دهم: نچ. نمی‌کنن. -چقدر تو پررویی... چه اعتماد به نفسی داری! -مخلصیم. -یعنی واقعا برنامه‌ت سر جاشه؟ -کاملا. فقط فکر کنم لازم باشه رابطه‌های قبلی رو بسوزونیم. -باز خوبه در این حد عقلت می‌رسه. چشمک می‌زنم و رو می‌کنم به راغب: بریم؟ مرصاد با چشمان گشاد نگاهم می‌کند: کجا؟ -بریم برنامه بعدی رو بچینیم. -تو مگه نگفتی... گردن کج می‌کنم: ببین، من به چندتا جوون رعنا قول یه عملیات استشهادی خفن و تمیز رو دادم. باید برم کارشون رو راه بندازم، بعد میام هرجا که تو بگی. مرصاد سرتیم است و مسئولیت جان من و چندنفر دیگر را دارد؛ حق می‌دهم الکی شلوغش کند و زیادی جانب احتیاط را نگه دارد. من اما می‌دانم این بیرون رفتن هیچ خطری برایم ندارد. صورتم را انقدر تمیز پوشانده بودم که هیچ پردازشگر تصویری نتواند چهره‌ام را بشناسد. *** ... ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
💠 💠 📖داستان کوتاه 🇮🇷 ✍️به قلم ✒️ قسمت پنجم *** -مطمئنی؟ خطرناکه. فقط پلک برهم می‌گذارم و موزاییکِ لق را از جایش بالا می‌کشم. خاک بلند می‌شود و می‌گذارمش کنار دستم. جاسازها زیر زمین پیدا می‌شوند. موزاییک بعدی را برمی‌دارم. گلویم طعم خاک می‌گیرد و سرفه می‌کنم. هربار می‌آیم سراغ این موزائیک‌ها، یاد حرف‌های پدربزرگ می‌افتم درباره دوران انقلاب؛ این که اعلامیه‌ها و تصویر امام را زیر موزائیک‌های حیاط پنهان می‌کردند. یک هیجانی داشت کارشان که من همیشه حسرتش را می‌خوردم؛ و البته حسرت خیلی چیزهای دیگر را. حسرت این که امام خمینی را ندیدم، حسرت این که زمان جنگ نبودم و در فضای معنوی اوایل انقلاب نفس نکشیدم. البته باید اعتراف کنم این‌ها همه دارد کم‌کم جبران می‌شود اینجا! زیر موزائیک، بجز سه تا اسلحه کمری برتا، چندتا خشاب و دو مسلسل تندر ام‌پی۵ مانده. بقیه‌اش را داده‌ایم به جوان‌های فلسطینی تا خواب را به صهیونیست‌ها حرام کنند. در ذهنم حساب می‌کنم که اسلحه‌ها را چطور بین چند گروه دیگر تقسیم کنم، که ناگاه مرصاد می‌گوید: یه خشابم بده به من. یک خشاب اسلحه کمری برمی‌دارم و می‌دهم به مرصاد: واقعا لازمت می‌شه؟ با چشمان گرد نگاهم می‌کند: نگو این مدت مسلح نبودی!؟ -نبودم. با چشم‌غره‌ای که می‌رود، از من توضیح می‌خواهد. می‌گویم: باور کن لازم نمی‌شه. کافیه تو روشون بگی پخ تا در برن. دیدم که می‌گم. -دشمنت رو کوچیک نبین. -بزرگ هم نبین. -دشمن رو باید واقعی دید. همونی که واقعا هست. -واقعا ضعیفه. -ضعیفه، ترسوئه و مکار... درضمن، واقعا هرکاری می‌کنه تا نابود نشه... چنین موجودی وحشی و خطرناک می‌شه. پس باید احتیاط کرد. دو دستم را بالا می‌برم: تسلیم. یکی برای خودم برمی‌دارم. البته بخاطر این که این یکی اضافه بود. و برتا را در دستم سبک و سنگین می‌کنم. مرصاد نیشخند می‌زند و می‌گوید: زود بیا بیرون. من خیلی به اینجا مطمئن نیستم. آخرین چیزی که زیر زمین بود را برمی‌دارم؛ چیزی کم‌حجم و پیچیده در یک پارچه سپید و خاکی. زیر لباسم پنهانش می‌کنم و قلبم از تماس با آن، تندتر می‌تپد. از شوق کاری که قرار است بکنم، همه وجودم ضربان می‌گیرد و هیجان شیرینی در رگ‌هایم می‌دود. انگار که جوانی انقلابی‌ام در بحبوحه دهه پنجاه، با پیراهنی که زیر آن اعلامیه امام خمینی پنهان شده و یا رزمنده‌ای در دهه شصت و زیر باران آتش رژیم بعث، درحالی که باید پیامی مهم اما به رمز را به فرمانده‌اش برساند. من هیچ‌کدام این‌ها نیستم؛ یک امتدادم. قسمتی از یک خط؛ ادامه آن‌ها. همراه مرصاد، از در پشتی خانه بیرون می‌زنم. مسافتی را پیاده طی می‌کنیم تا برسیم به جایی که ماشین را گذاشته بودیم؛ یک پاترول مشکی. *** ... ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
💠 💠 📖داستان کوتاه 🇮🇷 ✍️به قلم ✒️ قسمت ششم *** - طلقة بطلقة و نار بنار، احنا رجالك يا سنوار...(گلوله با گلوله و آتش با آتش، ما مردان تو هستیم ای یحی سنوار...) مرصاد کمی متمایل می‌شود به سمت من تا در صفحه گوشی‌ام گردن بکشد: دیشبه؟ فیلم تمام می‌شود. می‌گویم: آره. همیشه نزدیک روز قدس که می‌شود اوضاع همین است. سرعت مرصاد کم می‌شود و زیر لب می‌گوید: یا قمر بنی‌هاشم! -چی شده؟ سر بلند می‌کنم تا روبه‌رو را ببینم. اینجای که هستیم، یک جاده کوهستانی پشت مسجدالاقصی ست. تقریبا محل شاهکار چند روز پیشمان. رد نگاه مرصاد را می‌گیرم و می‌رسم به ایست بازرسی که صدمتری‌مان قد علم کرده است. مرصاد آرام می‌گوید: این قبلا اینجا نبود... راست می‌گوید؛ نبود. حداقل تا آن روز که ما رفتیم و اتوبوس‌هاشان را ترکاندیم. فکر کنم به هر ماشینی اجازه عبور نمی‌دهند؛ چون بسیاری از ماشین‌های جلویی‌مان دارند دور می‌زنند و برمی‌گردند. مرصاد غر می‌زند به من: اینجا محل شاهکارته... مطمئنم دنبال تو می‌گردن. اصلا من به درک، می‌دانم الان من و مرصاد هردو داریم به یک موضوع مشترک فکر می‌کنیم: اسلحه‌های همراهمان و البته، محموله مهم‌تری که همراه من هست. ناخودآگاه دست می‌گذارم روی پیراهنم تا لمسش کنم. داغ است و ضربان دارد انگار... اصلا انگار بجای قلب خودم، اوست که می‌تپد و خون می‌دواند در رگ‌هایم. زمزمه‌وار به مرصاد می‌گویم: چکار کنیم؟ حساب اینو نکرده بودم. لعنتیا هر روز دارن ایست بازرسی‌هاشون رو بیشتر می‌کنن. -پیاده شو. سرعتش را کم‌تر می‌کند؛ به قدری که در شانه سمت راست جاده می‌ایستد. ماشین‌ها یکی‌یکی از کنارمان رد می‌شوند و در ایست بازرسی متوقف. امیدوارم کسی حواسش به ما نباشد. مرصاد دوباره تحکم می‌کند: پیاده شو، اسلحه‌ت رو هم بذار اینجا! -چرا؟ -می‌خوام تحویلت بدم! ... ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
1.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظه هلاکت نگهبان شهرک صهیونیست نشین آریئل در شمال کرانه باختری. صهیونیست‌ها هر چه جک و جانور داشتند (از پلیس و ارتش گرفته تا نیروهای احتیاط و ...) وارد عمل کردند شاید ردی از عاملان حمله پیدا کنند. در شهرک‌های صهیونیست‌نشین تقریبا شبکه بزرگی از دوربین‌های مداربسته و عوامل مسلح دارد تا امنیت را برقرار کند و باز هم نتوانست. عملیات امشب شکست تحقیرآمیز سنگینی برای سیستم امنیتی این رژیم بود چرا که در طول این چند سال این سطح از تدابیر امنیتی سابقه نداشت... (نقل از کانال اخبار سوریه: @syriankhabar ) 🌿🌿🌿 یکی از جوان‌ها، از جیبش یک تبلت درمی‌آورد و نقشه آفلاینش را باز می‌کند. روی نقشه، یک شهرک دراز را نشانم می‌دهد به نام آریئل. دراز است؛ مثل کِرم و از بافت منظمش به راحتی می‌توان فهمید صهیونیست‌نشین است. جوان روی یکی از ورودی‌های شهرک زوم می‌کند و می‌گوید: يكفي أن نقتل حارسهم.(کافیه نگهبانشون رو بکشیم.) و دیگری شانه بالا می‌اندازد و با شیطنت می‌خندد: او اکتر.(یا بیشتر.) اخم می‌کنم و منتظر توضیح می‌مانم. جوان دومی ادامه می‌دهد: بعد قتل حارس، رح نضربهم بالسیاره.(بعد کشتن نگهبان، با ماشین زیرشون می‌گیریم.) -یمت؟(کِی؟) -بالیل. عندما يكون هناك جنود فقط.(شب. وقتی فقط سربازها هستن.) دیگری اضافه می‌کند: تم اتخاذ تدابير أمنية مشددة. إنهم خائفون جدا.(تدابیر امنیتی زیادی به کار گرفتن. خیلی ترسیدن.) لبخند کمرنگی روی لبانم می‌نشیند و دقیق‌تر، شروع می‌کنیم به تحلیل عملیاتشان... بریده‌ای از داستان کوتاه 🇮🇷 ✍️به قلم: 😎✌️ http://eitaa.com/istadegi
قسمت‌های پایانی تا دقایقی دیگر...
💠 💠 📖داستان کوتاه 🇮🇷 ✍️به قلم ✒️ قسمت هفتم -می‌خوام تحویلت بدم! این را می‌گوید و لبش را با حالتی مسخره کج می‌کند. نفسم را بیرون می‌دهم و می‌گویم: مسخره‌بازی در نیار. -مسخره‌بازی اون کاری بود که تو کردی... دوباره لبانش را کج می‌کند و ادایم را در می‌آورد: ایولا! خنده‌ام می‌گیرد و عشق می‌کنم از یادآوری کاری که کردم. راستش اگر می‌دانستم انقدر فیلمش همه‌جا منتشر می‌شود، از همان تریبون یک سلام گرم به ملت ایران، مخصوصا مادرم می‌کردم و دست تکان می‌دادم برایش! می‌گویم: چه کنیم مرصاد؟ -همون که گفتم. پیاده شو برو، منم میام یه طوری. -اسلحه‌ها چی؟ اگه با دوتا اسلحه بگیرنت خیلی بدجور می‌شه! مرصاد خیره می‌شود به روبه‌رو و ازدحام مردم، سربازان اسرائیلی و ماشین‌ها: نمی‌گیرنم! اسلحه‌ت دستت باشه، احتیاط. منم مال خودمو نگه می‌دارم. شانه بالا می‌اندازم؛ اصلا من کی باشم که روی حرف سرتیم حرف بزنم؟! می‌پرسم: قرارمون کجا؟ -مسجدالاقصی. -کجاش دقیقا؟ -اگه زنده موندم خودم پیدات می‌کنم. لب برمی‌چینم و سر تکان می‌دهم؛ در کمال آرامش از ماشین پیاده می‌شوم و دست در جیب، راهم را می‌گیرم به سمت خلاف جهت خیابان. قاطی جمعیت مردم می‌شوم و مرصاد را می‌بینم که جلو می‌رود تا ایست بازرسی. دلم نمی‌آید نبینمش. این که اسلحه را پیدا نکنند، بیشتر مثل معجزه است؛ معجزه‌ای که اتفاق نمی‌افتد. به دقیقه نکشیده، مرصاد با آن اسلحه پر کمرش می‌شود شکارِ درشت صهیونیست‌ها. گفتم این اسلحه به دردمان نمی‌خورد... به خرجش نرفت. اسلحه را ازش می‌گیرند و آخرین چیزی که از او می‌بینم، نیم‌رخش است که چسبیده به دیواره ماشین و دستانش را روی سرش گذاشته تا سربازان اسرائیلی بازرسی بدنی‌اش کنند. طاقت نمی‌آورم بقیه‌اش را ببینم؛ این که دستبند به دستش بزنند و هلش بدهند داخل ماشین‌شان. دستانم مشت می‌شوند و به هم فشرده. هیچ کار نمی‌توانم بکنم جز این که از خدا بخواهم به داد مرصاد برسد... *** همیشه ماه رمضان، مخصوصا جمعه‌ها و مخصوصا نزدیک روز قدس، هم صهیونیست‌ها داستان دارند هم فلسطینی‌ها. فلسطینی‌ها خراب می‌شوند سر صهیونیست‌ها، شهید می‌دهند و خواب را برای اسرائیلی‌ها حرام می‌کنند و صهیونیست‌ها به هول و ولا می‌افتند برای مهار کردن این خشمِ مهارناشدنیِ مردم فلسطین. آدم نباید برای چیزی که عرضه‌اش را ندارد الکی تقلا کند؛ صهیونیست‌ها هم باید باختشان را بپذیرند و بیشتر از این انرژی خودشان و ما را هدر ندهند. با وجعلنا و ذکر و صلوات، یکی دو ایست بازرسی را رد کرده‌ام و چندتایی را هم در فشار جمعیت پیچانده‌ام. حالا در مسجدالاقصی دارم نماز صبحِ جمعه می‌خوانم؛ مرصاد را هم به خدا سپرده‌ام. یقینا کله خیر. -بالروح، بالدم، نفدیک یا اقصی... با جان و خونمان از تو دفاع می‌کنیم ای مسجدالاقصی. این شعارِ مردم که در سرم طنین می‌اندازد، تازه یادم می‌افتد کجا هستم. مسجدالاقصی یک مسجد مثل بقیه مسجدهای دنیا نیست. این‌جایی که من ایستاده‌ام، شاید یک زمانی ابراهیم نبی(علیه‌السلام) ایستاده بود، یا سلیمان نبی(علیه‌السلام)، یا حضرت مریم و پسرش عیسی(علیهما‌السلام)، و یا بهترین انسانی که خدا آفریده؛ محمد مصطفی صلوات الله علیه... ... ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
💠 💠 📖داستان کوتاه 🇮🇷 ✍️به قلم ✒️ قسمت هشتم برای همین است که می‌گویم اینجا با بقیه نقاط زمین فرق دارد. این‌جا سرزمینی میان آسمان و زمین است و نزدیک‌تر است به آسمان. محل اتصال زمین و آسمان. جایی که ابراهیم نبی خواست اسماعیل را که نه؛ هوای نفسش را قربانی کند همین‌جا بود. جایی که حکومت بی‌مانندِ سلیمان نبی را به خودش دید. این‌جا سرزمینی ست که فساد بنی‌اسرائیل را تاب نیاورده و قهر خدا آواره‌شان کرده. این‌جا شاهد عبادات مریم مقدس بوده و خداوند مریم مقدس را در همین‌جا به سروری زنان برگزیده. یحیی را خدا این‌جا به زکریا بخشید. مسیح این‌جا، شاید همین‌جا که من ایستاده‌ام، در گهواره لب به سخن باز کرده. در هوای این سرزمین نفس کشیده، زندگی کرده و از همین‌جا به آسمان رفته. و از همه این‌ها مهم‌تر، خداوند بنده‌اش محمد مصطفی(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) را از همین‌جا، از همین مسجد قبه‌الصخره به معراج برده... برای همین است که می‌گویم این‌جا محل اتصال زمین و آسمان است و برای همین است که شیطان، هرچه داشته خرج کرده تا آن را در اشغال خودش نگه دارد؛ تا دست آخرین پیامبر و جانشینان و پیروانش به این سرزمین نرسد. فکر کرده راه رسیدن به خدا را می‌شود به این راحتی مسدود کرد... شیطان آن موقع که داشت برای تشکیل یک لکه ننگ مثل اسرائیل برنامه می‌ریخت، نمی‌دانست خدا یک آسِدعلی خامنه‌ای خلق کرده مثل ماه؛ که بیاید و کاسه کوزه اسرائیل و اعوان و انصارش را بریزد بهم؛ که اگر می‌دانست اصلا از اول خودش را خسته نمی‌کرد. صدای الله اکبر که از ورودی مسجد بلند می‌شود، می‌فهمیم حمله کرده‌اند نامردها. من و هرکه دور و برم هست، می‌دویم به سمت ورودی غربی. انقدر همه چیز درهم است که نمی‌توان فهمید کی خودی ست و کی بی‌خودی! صدای الله اکبر در سرم طنین انداخته است؛ خودم هم صدا کلفت می‌کنم و با تمام وجود و با لهجه عربی فریاد می‌زنم: الله اکبر! صدای آه و ناله از جلوی جمعیت بلند می‌شود و فریادهای عربی و عبری در هم می‌پیچد. شهرک‌نشین‌ها آمده‌اند کمک سربازهای صهیونیست و با هرچه به دستشان می‌رسد، مردم را می‌زنند. یک نارنجک گاز اشک‌آور می‌افتد مقابل پایم و بوی تندش در بینی‌ام می‌پیچد و در ثانیه‌ای، چشم و حلقم را به سوزش می‌اندازد. با دست، صورتم را می‌پوشانم و با لگد، گاز اشک‌آور را شوت می‌کنم میان صف درهم تنیده سربازهای اسرائیلی. و گــــــــل! توی دروازه! صف‌شان مثل لانه عنکبوت از هم پاشیده می‌شود. تلوتلوخوران و پریشان، هریکی از ترس گاز اشک‌آور به سویی پناه می‌برد. شرط می‌بندم با این عینک‌های محافظی که دارند، یک مولکول از آن گاز لعنتی هم به صورتشان نرسیده و این ترس خنده‌دارشان فقط بخاطر غبار غلیظِ گاز است. یکی از پشت سرم داد می‌زند: الله اکبر! لهجه‌اش عربی نبود. فارسی بود؛ کاملا فارسی. می‌خواهم برگردم و دنبالش بگردم؛ اما چشمم بدجور اشک می‌ریزد و می‌سوزد. ای خدا لعنت کند آن کسی که این گاز را ساخت. سرفه پشت سرفه، امانم را می‌برد و لازم نیست سر بالا بیاورم تا بقیه را ببینم که حالی مثل من دارند. ناخودآگاه عقب می‌روم و تکیه می‌دهم به دیوار. چشمانم جایی را نمی‌بینند؛ اما ناگاه خنک می‌شوند. سعی می‌کنم بازشان کنم؛ نمی‌شود. جریان آب است که روی صورتم جاری شده. یکی دارد روی صورتم آب می‌ریزد. باز هم به پلک‌هایم فشار می‌آورم برای باز شدن. تار می‌بینمش. خانم مسنی بطری آب معدنی را گرفته روی پیشانی‌ام؛ اما نگاهش به سویی دیگر است. حالم بهتر می‌شود و با دست، چشمانم را ماساژ می‌دهم: شکرا. زن بطری آب بزرگش را می‌برد سراغ نفر بعدی؛ جوانی که نشسته روی زمین و دارد به خودش می‌پیچد. خون از پیشانی شکسته‌اش بر صورتش می‌ریزد. نگاهم را ازشان می‌گیرم و سرتاپا چشم و گوش می‌شوم تا صاحب آن لهجه فارسی را پیدا کنم. صدای جیغ تیزی، روی مغزم خش می‌اندازد و سر می‌چرخانم به سمت صدا. دخترکی نوجوان دارد تقلا می‌کند تا خود را از بازوهای یک سرباز اسرائیلی برهاند. سرباز اما از پشت او را گرفته و تکان خوردن دخترک باعث نمی‌شود دستانش را شل کند. دخترک سرش را عقب می‌برد و می‌کوبد به دهان سرباز؛ طوری که صدای شکستن دندانش را می‌شنوم! سرباز ناگاه از درد، دختر را رها می‌کند؛ اما تا دختر می‌خواهد دربرود، سرباز دیگری جلویش را می‌گیرد. می‌دوم به سمتش و از پشت سر، با پشت بازو می‌کوبم به گیج‌گاهش. ... ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
💠 💠 📖داستان کوتاه 🇮🇷 ✍️به قلم ✒️ قسمت نهم می‌خورد روی زمین و من برای کامل کردن عریضه، یک لگد جانانه دیگر هم به سرِ نامبارکش می‌زنم. دختر که حالا رها شده، بدون تامل خودش را میان جمعیت گم می‌کند. سرباز دیگر که حالا خون از دهانش می‌چکد، خشمگین‌تر از پیش می‌خواهد واکنش نشان دهد که مشت من روی صورتش می‌نشیند. فکر کنم با این دوتا دندانی که ازش شکستیم، دیگر تا آخر عمر نتواند قشنگ بخندد. کسی بازویم را می‌گیرد و می‌کشد. حتما یک سرباز دیگر آمده کمک این دوتا پهلوان پنبه...! آماده می‌شوم برای شکستن صاحب آن دستی که بازویم را گرفته؛ اما محکم می‌خورم روی زمین. همان دست، از دور بازویم باز می‌شود و گردنم را می‌گیرد. سرم می‌خورد به دیوار سنگی و گرمای قطره‌ای خون را حس می‌کنم که از پیشانی آغاز می‌شود، از شقیقه‌ام می‌گذرد و تا چانه‌ام پایین می‌آید. صاحب آن دست، این‌بار دو دستی تلاش می‌کند من را بیشتر بکشد عقب؛ در پناه همان دیوار سنگی. می‌خواهم برگردم که در گوشم می‌گوید: ایولا! چشمانم دوبرابر حد معمول باز می‌شوند. دستش را رها می‌کند و برمی‌گردم: مرصاد تویی؟ تکیه می‌زند به دیوار و چشم می‌بندد. چفیه فلسطینی را از روی صورتش برمی‌دارد. از شدت نفس زدن، شکم و سینه‌اش بالا و پایین می‌روند. سرش را تکان می‌دهد. رد یکی دوتا خراش و زخم را روی صورتش می‌بینم و می‌گویم: می‌بینم گل منگلی شدی! -ماشینه چپ کرد. -علتش خواب‌آلودگی راننده بود؟ -نه، بیهوشی راننده. -باریکلا. هنرای جدید پیدا کردی. بقیه‌شون چی؟ شانه بالا می‌اندازد و نفس عمیقی می‌کشد: کشتمشون. -آفرین داداش. بازگشت همه به سوی اوست، فدای سرت اصلا. -البته یکی‌شونو مطمئن نیستم. -گفتم که فدای سرت! اصلا هرچی صهیونیسته، فدای یه تار موی سیبیلت. از پشت کمرش، یک اسلحه میکرویوزی بیرون می‌کشد و نشانم می‌دهد: اینم به عنوان جایزه بهم دادن. چشمانم برق می‌زند از دیدن اسلحه و می‌گویم: بابا ایولا، تا باشه از این چپ کردنا! چشمانش را باز می‌کند و تکیه از دیوار برمی‌دارد: مزه ریختن بسه. کاری که قرار بود بکنیم رو کردی؟ نمی‌تونیم خیلی بمونیم. جفتمون تحت تعقیبیم؛ مخصوصا با این شاهکار جدیدت! -هنوز نشده. -زود انجامش بده پس. دست می‌گذارم روی سینه‌ام؛ روی آن محموله مهم که قرار است اینجا پرده‌برداری شود. مرصاد اشاره می‌کند به خبرنگاری که کنار قبه‌الصخره ایستاده و لنز دوربینش میان جمعیت می‌چرخد: می‌خوام یه عکس خوشگل ازت بندازه. -چشم داداش، یه عکسی بگیرم، از عکس دامادی خوشگل‌تر. چفیه را از دور گردنش باز می‌کند و می‌دهد به من: اینو ببند به صورتت، کار دستمون ندی آقا داماد! چفیه را دور صورتم می‌بندم و دوباره دست می‌گذارم روی پیراهنم. درگیری کم‌تر شده است و حالا مردمِ زخمی و خسته، گوشه کنار حیاط مسجدالاقصی نشسته‌اند و آن‌ها که سرحال‌ترند، دارند برای نماز ظهر صف جماعت می‌بندند. بی‌توجه به سربازهای اسرائیلی که پایین پله‌ها و مقابل ورودی‌ها، مثل گرگِ آماده به حمله ایستاده‌اند و زوزه می‌کشند، وسط حیاط می‌ایستم؛ جایی دقیقا وسط کادر آن خبرنگار و خبرنگارهای دیگر. بیرون کشیدن آن محموله از زیر پیراهنم، فقط به اندازه فرستادن یک صلوات وقت می‌برد. باد می‌وزد و پرچم ایران در دستم می‌رقصد؛ عکسِ حاج قاسم که به پرچم سنجاق شده هم تکان می‌خورد؛ اما آرام‌تر. دو سوی پرچم را، گوشه‌های سبزرنگش را در مشتم می‌گیرم و بالا می‌برم. اجازه می‌دهم همراه حرکت باد تکان بخورد و دلبری کند... ، اردیبهشت 1401 پی‌نوشت: این داستان صرفا بر پایه فرضیات نویسنده و برخی اخبار منتشر شده در فضای مجازی ست و صحت آن تایید یا رد نمی‌شود. ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
امتداد--فاطمه شکیبا.pdf
حجم: 613.7K
📚🌱 📗فایل پی‌دی‌اف داستان کوتاه 🇮🇷 ✍️به قلم فاطمه شکیبا ✒️ ⚠️داستانی متفاوت از رویارویی ایران با رژیم صهیونیستی👊🇮🇷 https://eitaa.com/istadegi
امتداد--مه‌شکن.pdf
حجم: 613.7K
📚🌱 📗داستان کوتاه 🇮🇷 ✍️به قلم فاطمه شکیبا ✒️ ⚠️داستانی متفاوت از رویارویی ایران با رژیم صهیونیستی👊🇮🇷 🔰بازنشر به مناسبت روز قدس🇵🇸 https://eitaa.com/istadegi
همه دیالوگ‌هایی که نوشتم یه طرف، این دیالوگ داستان هم یه طرف: رد یکی دوتا خراش و زخم را روی صورتش می‌بینم و می‌گویم: گل منگلی شدی! - ماشینه چپ کرد. - علتش خواب‌آلودگی راننده بود؟ - نه، بیهوشی راننده. - باریکلا. هنرای جدید پیدا کردی. بقیه‌شون چی؟ شانه بالا می‌اندازد و نفس عمیقی می‌کشد: کشتمشون. - بازگشت همه به سوی اوست، فدای سرت داداش. - یکی‌شونو مطمئن نیستم. - گفتم که فدای سرت! اصلا هرچی صهیونیسته، فدای یه تار موی سیبیلت. از پشت کمرش، یک سلاح میکرویوزی بیرون می‌کشد و نشانم می‌دهد. - اینم به عنوان جایزه بهم دادن. 🌿🌿🌿 پ.ن: شخصیت اصلی امتداد(معروف به نیوفولدر!) همون سلمانه، ولی سلمان توی خورشید نیمه‌شب از سلمان امتداد کوچک‌تره. یعنی اول این شخصیت توی امتداد خلق شد و دیدم حیفه که توی شهریور و خورشید نیمه‌شب نباشه، برای همین تصمیم گرفتم توی خورشید نیمه‌شب یه نسخه دهه هشتادی از روش بسازم. سلمان خورشید نیمه‌شب دهه هشتادیه، اصلا خورشید نیمه‌شب رمان دهه هشتادی‌هاست. دهه هشتادیا کجای مجلس نشستن؟😎 http://eitaa.com/istadegi
سلمان.mp3
زمان: حجم: 484.3K
الان نیوفولدر(شخصیت اصلیِ داستان امتداد) و سلمان یه همچین حال و هوایی دارن😎😅 اصلا این دوتا خودِ این شعرن: «خیالی نی چون خدا مث کوه پشتمه می‌بینم روزیو که مث سگ کشتمت من حزب الله‌م، خود نصر الله راست وا نستا، جلو ما باس بشی دولا دست بوسی بیا صدام کن بگو سلطان آخه نمی‌خوری به ما برو تورو قرآن الله اکبر، لوتیا سر خط حرکت از ما، خدا می‌ده برکت ما می‌گیم حیدر، می‌لرزه خیبر بعد از عین الاسد چرا به ما می‌گن سگ پز؟!» پ.ن: بخشی از آهنگ «جایی واس تو نی» از مُجال: https://eitaa.com/mojallofficial/726 http://eitaa.com/istadegi