🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖 مجموعه داستان #بازگشت_گاه ⚠️
داستان اول: چاه
✍️ #فاطمه_شکیبا
3
- دوتا میکرویوزی میخوام با خشاب بیستتایی. سهتا بسته فشنگ نُه میلیمتری پارابلوم هم میخوام.
این را میگویم و دود سیگارم را میفرستم پشت سر فروشنده پیر که میرود سفارشم را بیاورد. با انگشت روی پیشخوانش ضرب میگیرم و در ذهن، برنامه میریزم برای عملیات. خودم دیدمشان. یک کاروان تروریست دارند هر روز صبح میروند به ساختمان یک مدرسه. میخواهند حمله کنند به کاخ سفید. باید نابودشان کنم. من هنوز سربازم. من قهرمان مبارزه با تروریسمم.
میکرویوزیها و بسته فشنگ را میگذارد مقابلم: اینا خیلی خطرناکن ریچارد. برای حفاظت از خودت گزینههای بهتر هم دارم!
سیگار را گوشه لبم نگه میدارم و هزینه خریدهایم را حساب میکنم: من یه سربازم ارل. این خوشگلا رو بهتر از تو میشناسم.
بطری ویسکی را از جیبم در میآورم و قلپقلپ مینوشم. مسلسل میکرویوزی را در دستم میگیرم و سبک سنگین میکنم: اینا فوقالعادهن ارل. جون میدن برای یه مهمونی حسابی.
ارل قهقهه میزند و میگوید: امیدوارم خودتو توی دردسر نندازی.
خریدها را برمیدارم و از مغازه بیرون میزنم. داخل ماشین مینشینم و دانهدانه، فشنگها را در خشاب جا میزنم. چقدر خوشدست و نو هستند این میکرویوزیها!
دوباره چند قلپ ویسکی مینوشم. تا قطره آخرش. بطری خالی را پرت میکنم توی خیابان. راه میافتم به سمت مقر تروریستها. همین نزدیکاند. مطمئنم رهبرشان همان جوانک احمق است. سرم داغ شده از هیجان عملیات. مثل قدیم ذوق دارم. پسرک را میبینم و دخترک را که کنار خیابان ایستادهاند. خودشانند... دارند میروند برای عملیات. کثافتهای تروریست!
تروریستها تجمع کردهاند مقابل ساختمان یک مدرسه. دورتادور دخترک و پسرک و جوانک، پر است از تروریست. تروریستهای کوچولو و مادرهاشان. چه سر و صدایی! میکرویوزیها را در میآورم و روی حالت رگبار میگذارم. از ماشین پیاده میشوم و داد میزنم. تلوتلو میخورم. داد میزنم و سیگار میکشم و انگشت میگذارم روی ماشه. سرم داغ است. جیغ میزنند تروریستها. فرار میکنند بزدلهای احمق. یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت... نمیدانم چندتاشان را زدم. مثل برگ پاییزی ریختند روی زمین. حقشان است تولهسگها. مثل دختربچهها و پسربچههای مدرسهای لباس پوشیدهاند. خشابم را خالی میکنم روی سرشان. فرار میکنند داخل مدرسه. تیر یکی از یوزیها تمام میشود. صدای جیغ میآید و بوی خون. صدای ناله. یوزی در دستم داغ کرده است. گریه میکنند بچهها. این تروریستها بچههای مدرسهای را گروگان گرفتهاند. خشاب نو جا میزنم و مدرسه را میبندم به رگبار. دوباره میریزند روی زمین. خون. جیغ. گریه. آهان! میکشم این تروریستهای لعنتی را. قهقهه میزنم. بلند. دور خودم میچرخم و شلیک میکنم. هشت... نه... ده... یازده... دوازده... سیزده... چندتا کُشتم؟ مثل بازیهای ویدئویی ست. من هفتتا جان دارم. کلی امتیاز گرفتهام. مدال شجاعت میگیرم. میکشم...
صدای آژیر میآید. آژیر پلیس. حتماً فهمیدهاند تروریستها اینجا هستند. خشاب تمام میکنم. برمیگردم سمت ماشین پلیسی که در فاصله چندمتریام ایستاده. درهایش باز است و پلیسها پشت آن سنگر گرفتهاند. حتما میخواهند حمله کنند به تروریستها. اسلحههایم را بالا میگیرم و داد میزنم: من خشابم تموم شده. دارید بهم بدید؟ اینجا پر از تروریسته! من پیداشون کردم. بیاید دستگیرشون کنیم...
و با هر کلمه قدمقدم نزدیک میشوم به پلیسها. یک نفرشان دارد پشت بلندگو چیزی میگوید اما نمیشنوم. دو قدم که جلوتر میروم، صدای رگبار در گوشم میپیچد و چند ضربه محکم به تنم میخورد. میافتم روی زمین. کار تروریستها بود؟ شاید. من برای آمریکا مُردم. نفسم بند میآید. مدال شجاعت میگیرم. نمیتوانم تکان بخورم. خون غلیظ از تنم میجوشد. یک پلیس میآید بالای سرم و با لگد، اسلحهام را که روی زمین افتاده دور میکند. یک هیولای سیاه هجوم میآورد به سمتم. با چشمان آتشین و دندانهای تیز؛ مثل دندانهای جرج. میخواهد پارهام کند. میخواهم از پلیسها کمک بخواهم؛ اما نمیتوانم. دارم میسوزم. جوانک و دخترک و پسرک بالای سرم ایستادهاند و پایشان را روی بدنم فشار میدهند. پلیسها چرا حواسشان نیست؟ افتادهام همسطح پسر نوجوان سیاهپوستی که روی زمین افتاده، پشت به من، غرق در خون. جای گلوله میان موهای فرفری سیاهش پیداست. چشمان بیروح و آبیرنگ یک دخترک را میبینم که افتاده روی زمین و خون دویده میان موهای طلاییاش. سرش همسطح من است. پوست ککمکیاش سفید سفید شده. دارم میافتم توی دهان هیولا. توی یک چاه...
- مرکز، مهاجم کشته شد. همدستی نداره. آمبولانس لازم داریم...
پایان
#فاطمه_شکیبا
#روز_قدس #ماه_مبارک_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖 مجموعه داستان #بازگشت_گاه ⚠️
داستان دوم: فندک
✍️ #زهرا_اروند
1
- رابرت بلند شو. تقریبا رسیدیم.
صدای الکس اجازه نمیدهد بیشتر از این بخوابم. با وجود جادههای پر از چاله و ماشین پر سروصدا خواب میچسبید. میپرسم: کجا رسیدیم؟
- کجا رسیدیم؟! خب معلومه دیگه.
به بیرون نگاه میکنم. جاده پر از درختان سرسبزی است که درهم کشیده شدهاند. یک طرف جاده کوه و یک طرف دره قرار دارد. ناگهان احساس میکنم که حرکت ماشین غیر عادی میشود. الکس راننده را صدا میزند: آهای درست برو. این چه وضعشه احمق...
همان لحظه حرکت ماشین تندتر میشود و یک آن بالا میرود، طوری که سرم به سقف میخورد. بعد انگار زیر ماشین خالی میشود و دوباره به حرکت عادی ادامه میدهد. الکس عصبی سر راننده داد میزند: اگه میخوای اینجوری بری، بزن کنار خودم بشینم مرتیکه...
چشمغرهای به الکس میروم و میگویم: انقدر غر نزن. جاده همینه. تازه این خوب میره.
- اگه بفهمم تو این خونسردی رو از کجا میاری...
- یه افسر اگه نتونه خونسرد باشه افسر نیست. آخرش شکست میخوره.
عادت دارم که در اوج هیاهو آرام باشم. یک لحظه کنار جاده چشمم به دخترکی میافتد که به من خیره شده است. چهرهاش آشناست، طوری که احساس میکنم یک بار با او روبهرو شدهام. ناگهان صدای ترکیدن چیزی بلند میشود. ماشین به سمت راست کشیده میشود و چپ میکند.
***
روز کسل کنندهای بود. مخصوصا که کار خاصی نداشتم. این که هر روز یک دختر بچه را از خانوادهاش جدا کنند و بیاورند برای خوشگذرانی تکراری شده بود؛ اما امیدوار بودم شاید آن روز تنوعی داشته باشد. نوبت من بود و همه خستگیهایم از تن بیرون میشد. البته خیلیها خوشگذرانیهای ما را انسانی نمیدانند. به هرحال من سرباز ملکه بریتانیا هستم. و خب یک سرباز این حق را دارد.
همان لحظه بود که صدایی خلوت خوشم را برهم زد: آقای چارلز! متاسفانه امروز نمیتونیم درخدمت شما باشیم.
دستهایم را از عصبانیت مشت کردم و پرسیدم: چرا؟
- این بچه از نظر پزشکی بررسی شده و به نظر خیلی برای کارهای دیگه مناسب باشه. دستور دادن بهتره برای مصارف دیگه خرج بشه.
همان شد که تصمیم گرفتم طور دیگری لذت ببرم. بلند شدم و رفتم کنار بقیه. دخترک گوشهای ایستاده بود. توقع داشتم گریه کند ولی بهتزده نگاه میکرد. به چشمانم خیره شده بود و لبهایش تکان میخورد.
بیهوشش که کردند تازه موقع کار اصلی بود. همان لحظه بود که لباسهای استریل سبز رنگ را پوشیدم و رفتم کنار تیم جراح. بوی دلانگیز خون در اتاق جراحی، کمی حال بدم را خوب کرد. دیدن لحظهلحظه اتفاقات، از فروکردن تیغ تا درآوردن تکتک اعضای دختر. این که قلبش را با دستهای خودم درآوردم حال خاصی داشت. همیشه وقتی حرف از خونآشام میشد به جای ترس احساس خوبی داشتم، شاید من هم جزو آنها هستم. وقتی قطرات گرم خون به دستم برخورد میکرد، حس خونآشامها را داشتم که از دیدن خون عطش پیدا میکنند. خیلی لذتبخشتر از همه خوشگذرانیهای قبل بود. حتی بهتر از لحظه ای که با اسلحه رگبار گرفتم به طرف آن خانواده عراقی. همان لحظهای که به خاطرش توبیخ شدم؛ چون یه افسر اطلاعاتی حق این را نداشت که مستقیم وارد عمل بشود، و همان درس عبرت شد که همیشه در خفا کار کنم، که مثل خون آشام؛ دور از آفتاب و در سایه کار کردم.
✍️ #زهرا_اروند
🔸 #ادامه_دارد ...
#روز_قدس #ماه_مبارک_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖 مجموعه داستان #بازگشت_گاه ⚠️
داستان دوم: فندک
✍️ #زهرا_اروند
2
یا روزی که ریچارد را قانع کردم گیومتل را شبیه سازی کند. قهرمانی که سیب را روی سر پسرش گذاشت و او را کنار درخت قرار داد و با تیروکمان به وسط سیب نشانه گرفت. همیشه دوست داشتم روی یک نفر آن را تکرار کنم، منتهی با هیجان بیشتر. نه با تیر و کمان و تفنگ، با آرپیجی 7. آن روز همه چیز را آماده کرده بودم. شرط بسته بودیم سر به هدف زدن. ریچارد هم که دنبال فرصت بود تا خودش را به همه اثبات کند. مدام ریچارد را تشویق کردم: تو میتونی. مستقیم بزن وسط سیب.
صحنه جذابی بود. وقتی آرپیچی به جای سیب، مستقیم به سر پسربچه خورد و سرش متلاشی شد. و پیچیدن بوی خون و تکههای ریز و درشت گوشت و بوی بد گوشت سوخته و کزخورده. و اوج هیجان از دیدن آن صحنه.
و تلخترین خاطرهام. روزی که اِما را دیدم. وقتی بعد از روزها دوری با سر و شکل یک سرباز زن آمریکایی آمده بود. طبیعی است. اِما آمریکایی بود ولی هیچوقت لباس نظامی نمیپوشید. وقتی که خواستم روزم را کنارش باشم یک آمریکایی بیارزش دستش را گرفت و با خودش برد. اگراز طرف فرمانده نبود حتی اجازه نمیدادم به اما نزدیک شود..
تمام مدت منتظر بودم تا برگردد. قرار بود همان روز اطلاعات تمامی مناطق به همراه چاه های نفت عراق و تعداد اعضای قاچاق شده را برسانم به دست افسر رابطم. شب شده بود که سرباز برگشت ولی تنها. هرچه نگاه کردم اِمـا نبود. دویدم طرفش و یقهاش را گرفتم: اِمـا کجاست؟
و تنها جوابش یک کلمه بود: توماس...
دیده بودم که مدتها قبل تلاش میکرد به او نزدیک شود ولی اِما به او توجهی نمیکرد. دویدم طرف اتاق توماس. نبود. تنها چیزی که به چشمم خورد یک جنازه روی زمین بود. صحنه ای که هیچوقت فراموش نکردم.صورت جنازه معلوم نبود. تنها چشمانش مشخص بود که کاملا باز بود. چشمانش آبی بود. آبی تر از آسمان. تنها راهی که میشد اِما را شناخت از چشمهایش بود. بدنش غرق به خون بود. سوراخهای روی بدنش نشان از جای گلوله بود. دیدن اِمـا در آن حالت بدترین اتفاق بود. یک لحظه پاهایم سست شد و نشستم کنار بدنش. آنجا بود که دیگر دیدن خون لذت نداشت. همان جا شد که تصمیم گرفتم انتقام بگیرم. از همان جا شروع کردم به نقشه کشیدن برای این که از چه راهی انتقام بگیرم. و بعد از آن شروع کردم. از دستکاری بعضی اطلاعات تا افشای اسرار. و شاید رسیدن به مرحله حذف من از همان نقطه جرقه خورد.
***
ماشین متوقف میشود. سرم از درد دارد منفجر میشود. چشمانم تار میبیند. بوی دود و آتش مشامم را پرمیکند به قدری که با وجود بیحالی به سرفه میافتم. ماشین برعکس روی زمین قرار گرفتهاست و شیشههای خرد شده جلوی ماشین هنوز سعی دارد متلاشی نشود. سعی میکنم خودم را از زیر بدن الکس که بیهوش افتاده است بیرون بکشم؛ اما پایش زیر صندلی گیر کرده است. به سختی سرم را از پنجره بیرون میکشم که با صورتی پوشیده روبرو میشوم. فقط چشمانش پیداست. از آسمان آبیتر است، شبیه چشمان اِمـا. دست در جیبش میبرد و فندک در میآورد. آتشش را روشن می کند و میاندازد به سمتم. چطور جرئت میکند به طرف یک بریتانیایی فندک پرتاب کند، آن هم سرباز ملکه بریتانیا. در لحظه تمام تنم میسوزد و همهی جهان سیاه میشود. سیاه سیاه.
پایان
✍️ #زهرا_اروند
#روز_قدس #ماه_مبارک_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
21.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید / فیلم کوتاه "ولد" به مناسبت روز جهانی قدس🇵🇸
🔰نویسنده و کارگردان: امیرعباس ربیعی
🌿روایت جدالی مادرانه با رژیم غاصب صهیونیستی و مظلومیت مسلمانان غزه...✌️
#روز_قدس #فلسطین #ماه_مبارک_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 #شهید_رزان_النجار 🌷
(پرستار و امدادگر فلسطینی)
🔸تولد: ۱۱ سپتامبر ۱۹۹۶، روستای خزاعه، جنوب غزه، فلسطین
🔸شهادت: ۱ ژوئن ۲۰۱۸، نوار غزه، راهپیمایی بازگشت، فلسطین
#روز_قدس
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 #شهید_رزان_النجار 🌷 (پرستار و امدادگر فلسطینی) 🔸تولد: ۱۱ سپتامبر ۱۹۹۶، روستای
بسم رب الشهداء
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 #شهید_رزان_النجار 🌷
(پرستار و امدادگر فلسطینی)
🔸تولد: ۱۱ سپتامبر ۱۹۹۶، روستای خزاعه، جنوب غزه، فلسطین
🔸شهادت: ۱ ژوئن ۲۰۱۸، فلسطین، نوار غزه، راهپیمایی بازگشت
این بانوی امداد رسان در روستای «خزاعه» در جنوب غزه و در نزدیکی مرز فلسطین اشغالی ساکن بود. پدر وی یک فروشگاه قطعات موتورسیکلت داشت که در حملات صهیونیستها به نوار غزه در سال ۲۰۱۴ به کلی تخریب شد. او بزرگترین فرزند خانوادهای ۸ نفره بود. رزان النجار به مدت دو سال دورههای پزشکی را در بیمارستانی در خان یونس گذرانده بود.
این بانوی پرستار درحالی که تنها ۲۱ سال داشت و به تازگی مادر شده بود، داوطلبانه لباس رزم خودش، همان روپوش سفید را بر تن کرده و چشمش را بر زیباییهای مادرانه بسته و قدم در راهی گذاشته که بازگشت از آن را کسی نمیدانست.
شبکه خبری المیادین در جریان مشارکت رزان النجار در کادر پزشکی راهپیماییهای بزرگ بازگشت مصاحبهای را با النجار انجام داده است. وی در این مصاحبه تاکید کرده است: من در سرزمینم باقی خواهم ماند و حق خودم را با دست خودم خواهم گرفت.
وی همچنین در این مصاحبه به تجربه خود در نجات جان تعدادی از زخمیها در خطوط اولیه تماس با دشمن صهیونیستی اشاره کرده که خطاب به صهیونیستها گفته است: من با تمام توان و قدرت و با وجود تمامی خطرات موجود به روند کاری خود ادامه میدهم و تمامی مصدومان را نجات خواهم داد تا بازگردند و بار دیگر از سرزمینمان دفاع کنند. ما در اینجا باقی خواهیم ماند تا اینکه سرزمین خود را باز پس بگیریم.
مادر رزان میگوید: "دختر من گناهی نکرده بود که تاوانش این باشد، سلاح دخترم جلیقه سفیدش بود. شبی که دخترم به خانه بازنگشت، تا صبح نخوابیده و جلیقه او را در آغوش گرفتم و گریه کردم. رزان با کمک به مجروحان احساس خوشبختی میکرد و برای شرکت در فعالیتهای امدادرسانی مُصر بود. هر شب سراپا خونین به خانه می آمد، اما اصلا اعتراض نمی کرد و می گفت اینها "پاکترین خون جهان" یعنی خون پاک شهدا و مجروحان است. او به معنای واقعی کلمه امدادرسان بود و با پسانداز خود لوازم پزشکی میخرید. در امور مراقبت از بیماران مجرب بود، امکان ادامه تحصیل در این خصوص نداشت، اما آرزو داشت این رشته را در دانشگاه بخواند."
«من برگشتم و عقبنشینی نخواهم کرد! با گلولههای خود به من حمله کنید، من نمیترسم!» اینها آخرین جملاتش در صفحه اجتماعی شخصیاش بوده، روزی که به حصار مرزی غزه میرود، با روپوش سفید.
روز جمعه آنها در حصار شرقی خان یونس در جنوب غزه و در چند نقطه مختلف جمع شده و میخواستند به مانند تمام جمعههای هفتههای اخیر صدای اعتراضشان را به جهان برسانند. ارتش اسرائیل هم با گازهای اشکآور و دیگر مهمات جنگی از آنها پذیرایی کردند.
اما نقطه عطف مبارزات روز گذشته جایی بود که یکی از فلسطینیان با نارنجک به سوی حصارها میرود و زخمی میشود، در این میان پرستار فلسطینی در حالیکه دستانش را بالا گرفته برای کمک به زخمی به سمت حصارها حرکت میکند، روپوش سفید و دستهای بالا گرفته نشان از پرستار بودن او و حضورش برای کمک داشته، اما تکتیراندازهای اسرائیلی حضورش را تاب نمیآورند و یک تیر در سینهاش مینشانند. وی در هنگام شهادت، لباس سفید پرستاری بر تن داشت.
شهادت این بانوی ۲۱ ساله در شبکههای اجتماعی هم واکنشهای زیادی را در پی داشت. بسیاری خشم از اسرائیل و تجاوزش به خاک فلسطین را در کنار شهادت این پرستار قرار دادند و از این رفتار ابراز انزجار کردند. «مگر اسرائیل قانون سرش میشود که بخواهد به نیروهای پزشکی شلیک نکند؟» «واقعا کسی نیست که به این موضوع اهمیت دهد، چون او یک زن مسلمان بود.» «کدام کنوانسیون ژنو؟ کدام جان؟ کدام اتحادیه اروپا؟ هیچکس اهمیت نمیدهد، برای هیچکس فلسطین مهم نیست؟» «این اتفاق یک جرم علیه انسانیت است، اما هیچ انسانیتی در اسرائیل وجود ندارد.» «اسرائیل قابل کنترل نیست، آنها روی غیرنظامیان، پزشکان و کودکان آتش میکشند و بعد پولها خرج میکنند تا جنایات خودشان را پنهان کنند.» اینها تنها تعداد کمی از واکنش مردم از سراسر جهان به شهادت «رزان اشرف النجار» بود.
#روز_قدس
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
🎥ببینید / مصاحبههای شهید رزان النجار در راهپیمایی بازگشت✌️🇵🇸
🌿درود بر روان پاک این بانوی شجاع و مجاهد...🥀
🌱و درود بر تمام شهدای راه فلسطین...🇵🇸
#لشگر_فرشتگان
#روز_قدس #القدس_هی_المحور
http://eitaa.com/istadegi
انا ثائر.mp3
4.93M
✨🌿
من انقلابیام، من انقلابیام و راه من راه حسین است...
🎤هادی فاعور
#روز_قدس #فلسطین #القدس_هی_المحور
http://eitaa.com/istadegi
🔴رهبرانقلاب(حفظهالله):
هر یک نفری که #روز_قدس توی خیابان میآید، به سهم خود دارد به امنیت کشور و امنیت ملت و حفظ دستاوردهای انقلابش کمک میکند.
✊ وعده ما فردا راهپیمایی روز قدس در سراسر کشور🇮🇷✌️
#فلسطین #القدس_هی_المحور
http://eitaa.com/istadegi
🔸سخنرانی تلویزیونی رهبر انقلاب به مناسبت روز قدس📺
🔹حضرت آیتالله خامنهای رهبر انقلاب اسلامی در آخرین جمعه از ماه مبارک رمضان مصادف با روز جهانی قدس به صورت زنده و تلویزیونی سخن خواهند گفت.
🔹این سخنرانی ساعت ۱۶ روز ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱ از شبکههای داخلی و برونمرزی رسانه ملی پخش خواهد شد.
#ماه_مبارک_رمضان #روز_قدس #القدس_هی_المحور
http://eitaa.com/istadegi
نسل سلمان.mp3
8.51M
🌿🇮🇷
بر هیبت قاسم،
قسم ای قدس،
میآییم...
🎤حسین طاهری
#روز_قدس #فلسطین #القدس_هی_المحور
http://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖 مجموعه داستان #بازگشت_گاه ⚠️
داستان سوم: یادآور
✍️ #محدثه_صدرزاده
1
یقه مرد را میگیرم و تکانش میدهم.
- کجاست؟
مرد با گیجی نگاهم میکند و چشمان درشتش را به چشمانم خیره نگه میدارد. محکمتر تکانش میدهم و با خشم به چشمانش خیره میشوم.
- دارم بهت میگم مهدی کجــــــــــاست؟ کجاست؟
با تکانهای دستی از خواب بیدار میشوم. هنوز هم چشمان مرد جلوی صورتم است. انگار قصد محو شدن ندارد.
- چیه؟ خیلی تو فکری؟
آریلا از جایش بلند میشود و روبه روی پنجره قدی اتاق میرود.
- جدیداً خیلی خواب میبینی. اتفاقی افتاده؟
اتفاق! سردرگمم. چند شبی است که گرفتار یک کابوس تکراری شدهام. با پوزخندی نگاهم میکند:
- نکنه حافظهت داره میاد سر جاش؟
بدون اهمیت به او از روی تخت بلند میشوم و به سمت لباسهایم میروم. روبهروی آیینه میایستم و یقه کتم را مرتب میکنم. از روی رگال، کروات قرمز رنگم را بر میدارم. آریلا به سمتم میآید. سر خم میکنم تا راحتتر بتواند کروات را برایم ببندد. کارش که تمام میشود کربات را محکم پایین میکشد و میگوید:
- بزدل نباش و بفهم کجایی و قرار چه کاری انجام بدی.
کلمه بزدل در سرم اکو میشود. اخمهایم را در هم میکشم و اسلحهام را از روی میز عسلی کنار تخت برمیدارم و سریع از خانه خارج میشوم.
از جیب کناری کتم سیگاری در میآورم، گوشه لبم میگذارم و با فندک روکش طلایه مارکم آن را روشن میکنم. پک عمیقی میزنم و آن را میان دو انگشتم میگیرم.
- این زن معلوم نیس پیش خودش چی فکر کرده که با من اینجوری حرف میزنه.
پک دیگری به سیگار میزنم و به سمت ماشین میروم. تا پشت رول مینشینم سردرد عجیبی سراغم میآید. وقتی چشمانم را میبندم چشم شرقی جلویم ظاهر میشود. با ترس چشمانم را باز میکنم. سیگار را به بیرون پرت میکنم و با دو دست سرم را میگیرم. و این بار صدای خودم اکو میشود.
- هه! این زن معلوم نیس پیش خودش چی فکر کرده که با من اینجوری حرف میزنه.
شقیقههایم را فشار میدهم و پیشانیام را به فرمان ماشین میچسبانم. چشمهایم را که میبندم هنوز هم خیره من است.
- ریچارد! این مال خودت. دیگه به درد من نمیخوره. یه جوری ببرش که کسی نفهمه تو اتاق من بوده.
انگار چشمانش نفرت را فریاد میزنند. از شدت درد سرم را به فرمان ماشین میکوبم.
- لــــــــــــــــــــعنتی.
چشمانم را باز میکنم که شاید تصویر آن چشمها محو شود اما سرم گیج میرود. باز چشم میبندم و سرم را به صندلی ماشین تکیه میدهم. کمی آرام که میشوم چشمانم را باز میکنم. سرم هنوز هم تیر میکشد. سیگار دیگری آتش میزنم و کنار لبهایم میگذارم.
استارت میزنم و راه میافتم. دستم را به شیشه تکیه میدهم و دود سیگار را بیرون میفرستم.
از آیینه به عقب نگاه میکنم که زن و بچهای را میبینم. پیراهن سفید بلند عربی به تن دارد. و زن هم عبای مشکی پوشیده است. پسر بچه صورتش پر از خون است. هر دو در آیینه به من خیره شدهاند. سری تکان میدهم و حواسم را به روبهرو جمع میکنم. باز هم صدای خودم است که در سرم میپیچد:
- رابرت کارتو شروع کن.
همزمان قهقههای میزنم. یک پسر و زن عرب آن هم در شهر نییورک، وسط خیابان چه میکنند؟
هنوز هم صدای خندههای خودم در سرم پیچیده است. باز سر خم میکنم و از آیینه نگاهی به عقب میاندازم هر دو خیره نگاهم میکنند. پایم بر روی ترمز میگذارم. میخواهم پیاده شوم که دستم میسوزد. فیلتر سیگار تا آخرش سوخته است. میخواهم پرتش کنم که چشمانی وارونه به من زل میزنند که پراز فریادند.
✍️ #محدثه_صدرزاده
🔸 #ادامه_دارد ...
#روز_قدس #ماه_مبارک_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖 مجموعه داستان #بازگشت_گاه ⚠️
داستان سوم: یادآور
✍️ #محدثه_صدرزاده
2
- چیه؟ دور برتون داشته؟ یا حرف میزنی یا کاری میکنم مثل سگ از زندگی پشیمون بشی.
سرم تیر میکشد. سیگار را گوشهای میاندازمش و پیاده میشوم. هر چه دور و اطراف را نگاه میکنم خبری از آن پسر بچه و زن نیست. ماشینها از کنارم میگذرند. باز سوار میشوم و راه میافتم.
***
سرم را بلند میکنم. خانهای بزرگ با آجرنمای سفید، از گرانترین خانههای این شهر است. کتم را صاف میکنم و میخواهم قدم اول را بردارم که صدای عربده میآید.
- خلینی، خلینی.
قدمهایم شل میشود. این صدا چیست؟ با این که نمیدانم چه میگوید اما التماس و سوز صدایش مشخص است.
در را باز میکنم. باز دو چشم خیرهام میشود. همان چشمان وارونه این بار لخت، از پا به شاخه درختی آویزان است و خیره به من.
میخواهم برگردم که دستی شانهام را میفشارد.
- کجا؟ جناب یوسی منتظرتونن.
بر میگردم سمتش. مرد با هیکلی ورزیده و کت و شلواری مشکی من را به سمت درب ویلا هدایت میکند. سرم را به عقب میچرخانم هنوز هم آن جوان دارد فریاد میکشد خلینی. نفسی کلافه میکشم و برمیگردم. به درب ورودی که میرسیم قبل از وارد شدن، باز به آن پسر نگاه میکنم که بیهوش شده است. با فشاری که مرد به کمرم می آورد، وارد ویلا میشوم. اولین چیزی که به چشمم میآید دیوارکوبی با نقش ستارههای آبی است که دورتادور خانه را احاطه کردهاند. گوشهای روی مبلمان راحتی نشسته است. چهرهاش پشت روزنامه مخفی شده؛ اما سیگار برگ قهوهای رنگش که آن را میان دو انگشتش نگه داشته، پیداست. هر از گاهی پشت روزنامه میبرد و دود غیظی را بیرون میدهد.
- بیا بشین.
روبهرویش میایستم و یکی از دستانش را میگیرم و میبوسم. خفت و بدبختیست که به وجودم تزریق میشود؛ اما چاره چیست؟
سرم را بلند میکنم و روی مبل تکنفرهای روبهروی یوسی مینشینم. روزنامه را میبندد و به بادیگارد کت و شلواریاش میدهد. پک عمیقی به سیگارش میزند.
- مثل این که حافظهت داره برمیگرده.
پوزخندی میزند. تعجب نمیکنم از حرفهایش؛ دختر جاسوسش همیشه و همه جا اطلاعات من را در اختیار پدرش میگذارد.
- فقط چند تیکه نامفهوم. با سر هم کردنش هم چیزی دستگیرم نشد.
واقعا هم همین است. انگار بچه دوسالهام که هیچ چیز نمیفهمد و هیچ کس هم نمیخواهد برایش توضیح دهد چه شده است. سری تکان میدهد و دستش را بالا میآورد و با دو انگشتش علامت میدهد. دود سیگارش همه جا پخش شده است. خدمتکار سری تکان میدهد و میرود. پشت سر یوسی باز دو چشم به من زل زده است انگار که هر لحظه امکان دارد چشمانش از کاسه در بیاییند. پیشانیاش به اندازه یک در نوشابه سوراخ شده و خون خشکیده دورش تمام صورتش را گرفته. سرم را پایین میاندازم که زیاد جلب توجه نکنم.
خدمتکار سینی را مقابلم میگیرد. جام شربت را برمیدارم. میخواهم روی میز بگذارمش که صدایش بلند میشود:
- اول شربتتو بخور.
به موهای لَخت سفیدش دستی میکشد و جام را به لبهایش نزدیک میکند. کاری جز اطاعت از دستم بر نمیآید. شربت را یه ضرب بالا میروم. فقط فرار از این خانه برایم مهم است.
- در خدمتم.
پوزخندش پر رنگ میشود.
- اطلاعات ایران دنبالته.
چشمانم بیش از حد گشاد میشود. دستانش را روی دستههای مبل تکیه میدهد. خالکوبی ستاره شش بر روی مچ دستش بیشتر نمایان میشود.
✍️ #محدثه_صدرزاده
🔸 #ادامه_دارد ...
#روز_قدس #ماه_مبارک_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖 مجموعه داستان #بازگشت_گاه ⚠️
داستان سوم: یادآور
✍️ #محدثه_صدرزاده
3
- ردتو زدن. خیلی وقته؛ اما خوب چون حافظهت رو از دست دادی مشکلی نبود.
با پایم روی زمین ضرب میگیرم.
- اما الان که داره حافظهت برمیگرده بحث چیز دیگست.
پا روی پا میاندازد. چشمانم تار میشود. سری تکان میدهم که شاید تغییری کند اما هیچ اتفاقی نمیافتد.
- چیز عجیبی نیست. تاثیرش کندتر از بقیهست. چون میخواستم یکم حرف بزنم برات.
سربلند میکنم و گیج نگاهش میکنم. چهرهاش تار است. دود سیگارش را هم که بیرون می دهد. قهقههای میزند که دندان های زردش به چشم میآید.
- شوکران کبیر یاHemlock، اسمشو شنیدی؟
میخواهم کمی فکر کنم که این بار مردی با لباس بهم ریخته و شلخته روی صندلی روبهرویم مینشیند. با اینکه درست نمیبینم؛ اما متوجه سنگینی نگاهش میشوم.
- آروم آروم از پا درت میاره.
میخندد انگار خوشیاش پایانناپذیر است. درد عجیبی به سراغ سرم میآید. به مرد ژولیده نگاه میکنم. تصاویر خوابهای تکراری هر شبم به یادم میآید.
- توی این سه ساعتی که وقت داریم دلم میخواد یکم حرف بزنیم.
با آن چشمان سبز وحشیاش نگاهم میکند. از جایم بلند میشوم دنیا به دور سرم میچرخد. اسلحه ام۱۹۱۱ را برمیدارم تا گلولهای نثار چشمانش کنم که هر بار حقارت را به روح و روانم تزریق میکند. نمیدانم چرا آریلا امروز از بین اسلحههایم این را برایم انتخاب کرده است؟ شاید خبر داشته پدرش با این قرار است بمیرد. قدمی برمیدارم که تعادل حرکتم را از دست میدهم و زانو میزنم. درد عجیبی در زانوهایم میپیچد.
- گفته بودم بهت؟
دلم نمیخواهد به حرف های صد من یک غازش گوش بدهم. راجب پول و ثروت حرف میزند. میخواهم دهان باز کنم و بگویم خفه شو که گلویم از تشنگی شروع به سوزش میکند.
- ما نسل برتر جهانیم. الکی که این همه پول خرجت نکردم که.
سردم میشود و به خود میلرزم. دستانم دیگر نمیتواند سنگینی اسلحه را تحمل کند، از دستم میافتد و صدای برخوردش با موزاییکها میآید. میخواهم حرفی بزنم که این بار محتویات معدهام با شدت به سمت بالا هجوم میآورند.
- تنها کاری که تو این چند سال خوب انجام دادی دستگیری روحانیون شیعه بود.
چشمانم تنگ میشود. این بار به یاد میآورم.
یقه مرد را گرفتهام و تکانش میدهم.
- کجاست؟
مرد با گیجی نگاهم میکند و چشمان درشتش را به چشمانم خیره نگه میدارد. محکم تر تکانش میدهم و با خشم به او خیره میشوم.
- دارم بهت میگم مهدی کجاست؟ کجاست؟
جوابی نمیدهد. عمامه روی سرش را برمیدارم و دور گردنش میبندم و از دو طرف میکشم. مرد تنها کلمات نامفهومی را به زبان می آورد و با همان چشمان بیرون زدهاش جان میدهد.
بر روی زمین میافتم. انگار تمام چشمهای جهان قاتل جانم شده اند، همهشان به دورم ایستادهاند و خیره خیره نگاهم میکنند.
- تو رو خدا به بچم رحم کن.
زن عرب التماسم میکند برای نجات پسر بچهاش که سر آن شرط بستهاند. فقط نگاه میکنم و میخندم.
صداهای ناواضحی از حیاط میآید. انگار دارد نفرین میکند. مشتی در هوا میزنم. ای کاش آن پسر بود تا مشتم در گویش فرود میآمد و صدایش را خفه میکرد، میخندم. به بالای سرم نگاه میکنم. زنی نشسته و به موهایش چنگ میزند و پیاپی جیغ میکشد، باز هم میخندم. همه در ذهنم هجوم آوردهاند و قصد جانم را کردهاند. پاهای یوسی راه میافتند به سمت دیگری. باز هم دیوارکوب جلویم نمایان میشود. این بار ستارههایش به رقص در آمدهاند و تورات کنار دکور را در خود حل کردهاند.
پایان
✍️ #محدثه_صدرزاده
#روز_قدس #ماه_مبارک_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
🔸بسم الله الذی یکشف الحق🔸
امام خمینی(ره):
اسرائیل باید از صحنه روزگار محو شود.
چندین سال است صهیونیستها بر اساس تاریخ تحریف شده و تعصبهای بیجا و بیمعناشان در حال جنگ با فلسطیناند. در سالیان گذشته اینگونه جنگها باعث شده است فلسطینیان دچار یک عقبماندگی علمی و اقتصادی بشوند؛ اما در عین حال صهیونیستها با در دست داشتن بهترین امکانات سعی بر سلطه دارند و ناجوانمردانه در حال جنگیدناند.
حقوق بشر که سعی بر عدالت و برابری دارد الان کجاست؟ مرد عمل بودن مهم است نه شعار دادن.
در سالهای گذشته چندین هزار کودک فلسطینی شهیدهاند، باید از حقوق بشر پرسید آیا این کودکان حق زیستن نداشتهاند و یا این که شما آنها را لایق زیستن نمیدانید؟
البته از حقوق بشری که خود ساخته دست استکبار است چیزی جز چپاول و خودخواهی بر نمیآید. خوی انساندوستی آنها از بین رفته است همانطور که قرآن می فرماید: خَتَمَ اللَّهُ عَلىٰ قُلوبِهِم وَعَلىٰ سَمعِهِم ۖ وَعَلىٰ أَبصارِهِم غِشاوَةٌ ۖ وَلَهُم عَذابٌ عَظيمٌ"بقره۷".
فمینیستهای جهان و تمام افرادی که پایبند به حقوق زناناند آیا تا به حال وضعیت زنان فلسطین نگاه کردهاند و یا خواستهاند کاری برایشان کنند؟ زنان فلسطین پابهپای مردان جنگیدهاند و گاه در غم عزیزانشان سوختهاند. گرفتن حقوق زنان تنها به اروپاییان و چشم رنگیها برنمیگردد؛ اگر واقعاً مدعی حقوق زنان هستید و برای دفاع از آنها در تلاشید فکری هم به حال زنان مظلوم فلسطین کنید. این گونه که شواهد امر نشان میدهد تمام صحبتها و شعارهای حق خواهان برای زنان هم یک نوع نمایش پوچ و توخالی است، چرا که موفقیت و بازگشت هویت زن آن موقعی است که حداقل زنی در دنیا مورد ظلم نباشد.
تمام مردم که در کشورهای مختلف حقوق بشر را فریاد میزنند، در این سالها هیچ واکنشی در برابر ظلم و ظالم نداشتهاند. اینک چطور شده است که مدعی حقوق مردم اوکراین شدهاند؟ در پیچ و تاب خبرهای جنگ اوکراین و روسیه با مظلومنمایی اکراین توانستند مردم را فریب دهند. فکر کردهاند با سوءاستفاده از تصاویر و وقایع فلسطین می توانند مظلومنمایی کنند اما نمیدانند که مردم ما عمری است این تصاویر را دیدهاند و مانند عدهای خود را به ندانستن نمیزنند.
انقلاب اسلامی ایران پس از سالها ظلم در جهان با رهبری امام خمینی(رحمة) توانست انرژی مازادی باشد برای مظلومان جهان تا بتوانند مقاومت کنند و تکیه گاهی برایشان باشد. در این ۴۳ سال اخیر ایران به دلیل حمایت از مظلومین جهان مورد هجمههای فراوانی از سمت استکبار جهانی شده؛ اما با تمام سختیهایی که دارد به هیچ عنوان از موضع حمایت خود پایین نیامده است.
اینک ایران بر اساس سخن سردار شهید قاسم سلیمانی، فلسطین را خط مقدم میداند و تا آزادی کامل از او حمایت میکند و تا روزی که پرچم انقلاب و مقاومت را به دست امام زمان بدهد دست از حمایت مظلوم برنمیدارد.
و من الله توفیق
✍️محدثه صدرزاده
#مه_شکن #روز_قدس
#القدس_هی_المحور
http://eitaa.com/istadegi
اعضای مهشکن در راهپیمایی روز قدس، میدان امام اصفهان 😎🇮🇷
#روز_قدس #فلسطین #القدس_هی_المحور
http://eitaa.com/istadegi
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
سلام و شب به خیر خدمت شما عزیزان.
درگذشت استاد بزرگوار، نادر طالبزاده رو تسلیت عرض میکنیم؛ به ویژه خدمت خانم صدرزاده که مدتی رو در محضر این استاد عزیز تلمذ کردند و الان از فوت ایشون، خیلی غصهدار هستند.
راستش چندروزی بود که ایده یک داستان کوتاه در ذهن بنده بود در ارتباط با روز قدس؛ اما نوشتنش رو از امشب آغاز کردم و درست در زمانی که خبر فوت استاد طالبزاده رو شنیدم.
دعا کنید همین روزها این داستان رو به پایان برسونم و به روح بلند این استاد تقدیم کنم.
خواستم خبرش رو به شما عزیزان هم بدم تا از دعای خیرتون بهرهمند بشم.
دوم اینکه، لطفا نظرات خودتون رو درباره مجموعه داستان کوتاه "بازگشتگاه" برای ما بفرستید؛ نظرات شما موجب پیشرفت و ارتقای مهشکن خواهد شد انشاءالله.
#فرات
#روز_قدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ماجرای ترور بیولوژیک «نادر #طالب_زاده» از زبان خودش
#روز_قدس #ماه_مبارک_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
🎥ببینید / مصاحبههای شهید رزان النجار در راهپیمایی بازگشت✌️🇵🇸
🌿درود بر روان پاک این بانوی شجاع و مجاهد...🥀
🌱و درود بر تمام شهدای راه فلسطین...🇵🇸
معرفی شهید:
https://eitaa.com/istadegi/5661
#روز_قدس #ماه_رمضان #لشگر_فرشتگان
http://eitaa.com/istadegi
امتداد--مهشکن.pdf
613.7K
📚🌱
📗داستان کوتاه #امتداد 🇮🇷
✍️به قلم فاطمه شکیبا ✒️
⚠️داستانی متفاوت از رویارویی ایران با رژیم صهیونیستی👊🇮🇷
🔰بازنشر به مناسبت روز قدس🇵🇸
#ماه_رمضان
#روز_قدس
https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید...
✨ راه دریافت بالاترین تقدیرات در شب قدر
🎙 استاد شجاعی
#شب_قدر
#امام_زمان #روز_قدس
http://eitaa.com/istadegi
نسل سلمان.mp3
8.51M
🌿🇮🇷
بر هیبت قاسم،
قسم ای قدس،
میآییم...
🎤حسین طاهری
#روز_قدس #قدس #ماه_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا اصفهان است، ما ایرانیان عاشق مبارزه با اسرائیل هستیم و اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید...😎💪🇮🇷
#روز_قدس #ماه_رمضان #قدس
http://eitaa.com/istadegi
🌙ماه خدا با فرشتگان✨
رزان با کمک به مجروحان احساس خوشبختی میکرد. هر شب سراپا خونین به خانه میآمد، اما اصلا اعتراض نمیکرد و میگفت اینها "پاکترین خون جهان" یعنی خون پاک شهدا و مجروحان است. او به معنای واقعی کلمه امدادرسان بود و با پسانداز خود لوازم پزشکی میخرید.
«من برگشتم و عقبنشینی نخواهم کرد! با گلولههای خود به من حمله کنید، من نمیترسم!» اینها آخرین جملاتش در صفحه اجتماعی شخصیاش بوده، روزی که به حصار مرزی غزه میرود، با روپوش سفید.
🥀شهید رزان اشرف النجار
#لشگر_فرشتگان #ماه_رمضان #روز_قدس
http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نمیدونم سابقه داشته آقا بعد کلی سخنرانی و اتمام جلسه یکدفعه بین نماز بلند شوند و دوباره مطلبی بگن یا نه؟!
#روز_قدس
#ماه_رمضان #قدس
🇵🇸🌿 مظلوم مقتدر
رهبر انقلاب : مسئول این همه جنایت و غصب و تخریب و ظلم در فلسطین کیست؟ چرا هیچ کس این میلیونها کودک و زن و مردِ مظلوم در جهان اسلام را شمارش نکرد؟ چرا کسی قتلعام شدن مسلمانان را تسلیت نمیگوید؟ چرا میلیونها فلسطینی باید هفتاد سال از خانه و کاشانهِی خود دور بوده و در تبعید به سر برند؟ و چرا قدس شریف -قبلهی اوّل مسلمانان- باید مورد اهانت قرار گیرد؟ سازمان به اصطلاح ملل به وظیفهی خود عمل نمیکند و نهادهای به اصطلاح حقوق بشری مُردهاند. شعار «دفاع از حقوق کودک و زن» شامل کودکان و زنان مظلوم یمن و فلسطین نمیشود.
۹۹/۳/۲
#فلسطین
#روز_قدس
#ماه_رمضان