eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
536 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
به نیابت از حاج قاسم جانمان آمده‌ایم...🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرم علی ابن موسی الرضا بعد از راهپیمایی روز قدس دعا گوی همه بر و بچه های مه‌شکن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا اصفهان است، ما ایرانیان عاشق مبارزه با اسرائیل هستیم و اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید...😎💪🇮🇷 http://eitaa.com/istadegi
بین آن‌همه شهید، تنها تصویر یک بانوی شهید را گذاشته بودند. رزان النجار؟ آیات اخرس؟ دلال المغربی؟ ام‌یاسر؟ راشل کوری؟ زهره بنیانیان؟ این‌همه بانوی شهید در تاریخ گم شده‌اند...
مه‌شکن🇵🇸
سلام امتداد خیلی دور نیست. _________ نه خیلی خشن شد🙄 #نیوفولدر
سلام یکم شبیه عباس هست ولی خیلی شوخ‌طبع‌تر و بی‌خیال‌تر از عباسه... ان‌شاءالله توی رمان‌های بعدی هم این اسطوره‌ها رو خواهیم داشت...
سلام نه هیچ‌کدوم نیستن! راستش رو بخواید خودم هم نمی‌دونم کیه... وقتی اون فیلم معروف «ایولا» رو دیدم، فقط یه چیزی توی ذهنم جرقه زد که کسی که اینو گفته، باید همچین شخصیت و روحیاتی داشته باشه... و دلم خواست این شخصیت رو خلق کنم... شاید تا حدودی عباس باشه و کمی تا قسمتی کمیل؛ ولی هیچ‌کدوم نیست. یه شخصیت جدیده... فعلا میشه بهش بگیم نیو فولدر😅
سلام این دیگه از عهده من و روح لطیف من خارجه(🙄) باید بسپاریم به خانم اروند، اروند کجایی؟ پاسخگو باش🙄
سلام آخه اگه حرفه‌ای نبود که زودتر از اینا باید دستگیر می‌شد😐 چرا حتماً باید یه بلایی سرش بیاد؟ باور کنید من تصمیم گرفتم دیگه کسیو شهید نکنم، شما نمیذارید🙄 اروند بیا پاسخگو باش😶‍🌫
باور کنید خشونت از یه حدی بیشتر بشه نمی‌تونم بنویسم. یعنی نه توان روحی خودم می‌کشه نه وجدانم اجازه میده برای مخاطب بنویسمش.
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 10 از خواب می‌تر
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 11 با ضرب از جا بلند شدم. گرسنه بودم و چیز زیادی از پس‌اندازم نمانده بود؛ شاید به زور تا آخر هفته می‌کشید. رفتم سر یخچال. پیتزای نیم‌خورده دیشبم را، سرد و سرد سق زدم. مزه زهر مار می‌داد، مزه تنهایی، مزه بدبختی. دیگر رسیده بودم به نقطه جوش. نه فقط خونم، که حتی اعضای جامد بدنم هم در حرارت آب شده و داشتند می‌جوشیدند. حس یک مخزن بخار را داشتم در آستانه انفجار. داد زدم و اولین بشقابی که دم دستم بود را پرت کردم روی زمین. صدای شکستنش مقابل فریاد خودم هیچ نبود. یک لیوان برداشتم و کوباندم کف سرامیک‌ها. هر تکه‌اش به یک سو پرت شد. داد زدم: من دوستتون داشتم! گلدان روی میز را برداشتم. بردم بالای سرم و پرتش کردم کف زمین. هزار تکه شد. -روی شماها حساب کرده بودم! جالیوانی را با لیوان‌های رویش برداشتم و پرت کردم؛ انقدر محکم که پرت شد وسط سالن و هر لیوانش یک گوشه تکه‌تکه شد. -فکر می‌کردم دوستم دارین! بعدی را شکستم و بعدی... حیف که مامان دیگر برنمی‌گشت لبنان تا ببیند چه بلایی سر آشپزخانه‌اش آورده‌ام. هرچه داشت و نداشت را شکاندم. کاش می‌دید و خوب گُر می‌گرفت، بلکه آتش من خنک می‌شد. چه می‌خواستم چه نمی‌خواستم، تا آخر هفته آواره خیابان می‌شدم. خانه را بانک می‌گرفت و پس‌اندازم هم تمام شده بود. مرگ در چنین شرایطی بهترین انتخاب بود. تا قبل از آن، هربار زیر فشار حملات پنیک، به خودکشی فکر می‌کردم، دلیل بزرگی برای زندگی خودش را به رخم می‌کشید: خانواده. و حالا آن دلیل نبود. من بودم و یک دنیا بدهی و باز هم همان حملات پنیک؛ روبه‌رو شدن هزار باره با مرگ. یک‌بار چشیدن مرگ مگر قرار بود چقدر درد داشته باشد؟ دیگر از این بدتر نمی‌توانست بشود... هرچه توانستم، وسایل پدر و مادر و آرسن و اسحاق را شکستم و پاره کردم و سوزاندم. شاید بالاخره یک روز برمی‌گشتند و حسابی دماغشان می‌سوخت. اگر هم بر نمی‌گشتند، حداقل من دلم خنک می‌شد. حق نداشتند اینطور من را رها کنند. حالم مثل مسافرِ درراه‌مانده‌ای بود که یک ماشین سوارش کرده، او را تا نیمه راه برده و بعد در بیابان پیاده‌اش کرده. رها شده بودم در دوزخی‌ترین برزخ دنیا. از خانه زدم بیرون و انواع و اقسام روش‌های خودکشی را در ذهنم سنجیدم. دنبال روشی می‌گشتم که حتماً بکشدم و کسی نتواند نجاتم دهد. یک روشی که درد نداشته باشد و خیلی در برزخ احتضار معطلم نکند. رفتم به نزدیک‌ترین رستوران و تمام پولم را خرج یک غذای حسابی کردم. می‌خواستم وقتی جنازه‌ام را کالبدشکافی می‌کنند، در معده‌ام غذاهای حسابی و گران پیدا شود و با خودشان بگویند عجب بچه‌پولدارِ بدبختی! بعد هم دوچرخه‌ام را برداشتم و خودم را رساندم به نزدیک‌ترین مسجد، تا با سنگ بیفتم به جان شیشه‌هایش و اصلا یک شعله از آتش درونم را به جانش بیندازم. و همان شب بود که دانیال را دیدم... *** -قشنگه. از جا می‌پرم با صدای آوید. بالای سرم ایستاده و کمی خم شده تا طرح را ببیند. دستانم یخ می‌کنند و با دقت، به طرحی که داشتم می‌کشیدم نگاه می‌کنم. باغچه آن خانه لعنتی و جوانه هسته خرما. از همان بچگی، یاد گرفتم هرچه آزارم می‌دهد را، کابوس‌هایم را و چیزهایی که ذهنم را درگیر می‌کند را نقاشی کنم. هرچیزی که از آن می‌ترسیدم را می‌کشیدم، یک کاریکاتور از آن می‌ساختم و بعد عکسش را پاره می‌کردم. این پیشنهاد یک روانشناس بود؛ تا بتوانم به ترسم غلبه کنم. محال است آوید چیزی از آن بفهمد. لبخند می‌زنم: ممنون. -اینجا کجاست؟ با اعتماد به نفس، سرم را بالا می‌گیرم: باغچه خونه‌مون، وقتی بچه بودم. با مامانم یه هسته خرما کاشته بودیم. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi