eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
540 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸
سلام ممنونم از محبتتون، قشنگی خط قرمز به همین رنج‌هاش بود... چشم، سعی خودمو می‌کنم🙄
سلام بله همینطوره، واقعا حیفه آدم بمیره. حیفه شهید نشه. بعدم ما توی واقعیت هم داریم دائما شهید میدیم، از شهدای فراجا و مرزبانی گرفته تا شهدای امنیت که خیلی وقت‌ها صدای شهادتشون در نمیاد. این نیست که شهادتشون فقط داستان باشه، واقعیتیه که هست.
🔵 الْمُؤْمِنُ مِثْلُ کفَّتَی الْمِیزَانِ کلَّمَا زِیدَ فِی إِیمَانِهِ زِیدَ فِی بَلَائِهِ. ✅ امام کاظم - علیه السلام - می‌فرماید: مؤمن همانند دو کفه ترازوست؛ هر چه ایمانش فزونی یابد، بلایش نیز بیشتر شود. ( بحارالانوار، جلد۷۵، صفحه۳۲۰ ) مبارک!✨🌷
مه‌شکن🇵🇸
🔵 الْمُؤْمِنُ مِثْلُ کفَّتَی الْمِیزَانِ کلَّمَا زِیدَ فِی إِیمَانِهِ زِیدَ فِی بَلَائِهِ. ✅ امام ک
گفته بودید چرا عباس خط قرمز انقدر زجر کشید...؟ شما رو ارجاع می‌دم به این روایت از امام کاظم علیه السلام که امروز روز تولدشونه. رنج عیار آدم‌ها رو می‌سنجه، نابرده رنج، شهادت میسر نمی‌شود...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام، نظرتون چیه به مناسبت روز عفاف و حجاب، امشب یه داستان کوتاه داشته باشیم؟
وقتی توی این گرما میرم تجمع عفاف و حجاب، فقط به یه چیز فکر می‌کنم: لعنت به روح پلید رضاخان که همچین روز گرمی رو برای جنایتش انتخاب کرد😑 درود بر روح شهدای گوهرشاد...🌷🌱
یکایک سر شکست آن روز، اما عهد و پیمان نه غم دین بود در اندیشه مردم، غم نان نه...🌱
بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم✨ 🌿به مناسبت روز ملی عفاف و حجاب؛ 🌷 داستان کوتاه "کلاس شماره چهل" ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست و تمام اسامی ساختگی هستند.⚠️ قسمت ۱ حیاط وسط دانشکده ادبیات هیچ‌وقت انقدر شلوغ نبود؛ آن هم چهارشنبه، دم ظهر. این ساعت بیشتر بچه‌ها می‌روند که ناهار بخورند؛ ولی امروز انگار چشم‌های گرسنه، چیز بهتری پیدا کرده بودند بجای ناهار. حیاط که چه عرض کنم، از همان در ورودی دانشکده، آدم‌ها موج می‌خوردند و نگهبان‌ها هم کاری برای متفرق کردن جمعیت نمی‌کردند. عقلم می‌گفت به من ربطی ندارد و قاطی جمعیت نشوم، و دلم می‌گفت کنجکاویِ گُرگرفته‌ام را فروبنشانم. تسلیم دلم شدم. کمی میان دانشجوها لولیدم تا بروم جلوتر. سه چهارنفر از بچه‌های گروه خودمان را دیدم که داشتند روی نوک پنجه پا بلند می‌شدند تا حیاط را بهتر ببینند. در گوش یکی‌شان گفتم: چی شده؟ افسانه بود. برگشت و من را که دید، رنگش پرید. آب دهانش را قورت داد. -هیچی... دستم را گرفت و سعی کرد من را هم همراه خودش از میان جمعیت بیرون بکشد. نشد. جمعیت متراکم‌تر شد و موج خورد به سمت جلو. طوری که به در شیشه‌ای حیاط نزدیک شدم و کمی از افسانه جلو افتادم. حالا حیاط را از پشت سرهای دانشجوها می‌دیدم. سرهای کنجکاو و گردن‌کشیده، مثل خودم. اول نگاهم رفت سمت رئیس دانشکده و چندتا از استادها و کارمندها که داخل حیاط بودند و داشتند با مامور پلیس حرف می‌زدند. چهره‌هاشان بدجور درهم بود. حیاط پر بود از مامور، مامور پلیس و اورژانس. -درگیری شده...؟ اینجا؟ این اولین چیزی بود که به ذهنم رسید. در فضای ملتهب این روزهای دانشگاه، درگیری چیز عجیبی نبود. شنبه همین هفته دانشگاه چنان بهم ریخته بود که پای گارد ویژه به دانشگاه باز شد. من نزدیک بود از کنجکاوی دق کنم. شاید اگر نگار به زور و کشان‌کشان مرا از تظاهرات دور نمی‌کرد، خودم هم می‌رفتم قاطی دانشجوهای معترض. فقط محض کنجکاوی. می‌خواستم ببینم اعتراض چه حسی دارد. نگار نگذاشت. نگار... کجاست نگار؟ طبقه سوم قرار بود ببینمش. چشم کشاندم تا پنجره طبقات بالا. از هر پنجره چند نفر سرشان را بیرون آورده بودند و اوضاع را دید می‌زدند. نگاه بهت‌زده و وحشت‌زده‌شان به پایین یکی از پنجره‌ها بود. من هم چشم چرخاندم که ببینم چی را نگاه می‌کنند. نگار را. نگار را پیدا کردم. ادامه دارد... https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
✨بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم✨ 🌿به مناسبت روز ملی عفاف و حجاب؛ 🌷 داستان کوتاه "کلاس شماره چهل" ✍️به ق
بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم✨ 🌿به مناسبت روز ملی عفاف و حجاب؛ 🌷 داستان کوتاه "کلاس شماره چهل" ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست و تمام اسامی ساختگی هستند.⚠️ قسمت ۲ نگار را پیدا کردم. طاق‌باز روی زمین خوابیده بود و دستانش به دو سوی بدنش باز بودند. چشم‌هاش هم. مقنعه‌اش کج شده و عقب رفته بود. از زیر مقنعه، موهای موج‌دار مشکی‌اش پخش زمین بودند. موهاش بلندتر از همیشه به نظر می‌رسید. مو نبود، رد خون بود که در امتداد موهایش کشیده شده بود. خون. خونِ نگار. یک سرباز داشت از نگار عکس می‌گرفت. از زوایای مختلفش. نگار هم بی‌صدا سر جایش دراز کشیده بود. کفش به پا نداشت. امروز مانتوی آبی روشن قشنگش را پوشیده بود. همان که من خیلی مدلش را دوست داشتم. ولی مانتوش دیگر کاملا آبی نبود. کمی هم قرمز تیره بود. قرمز خیلی تیره. متمایل به زرشکی. وقتی رنگ قرمز با آبی روشن ترکیب شود این شکلی می‌شود فکر کنم. می‌خواستم صدایش بزنم، ولی حنجره‌ام از کار افتاده بود. داشتند نگار را روی برانکارد می‌خواباندند. یک نفر مچ دستم را کشید. افسانه بود. می‌خواست از جمعیت بیرونم بکشد. محکم سر جام ایستادم. حتی تلاش کردم جلوتر بروم، ولی زور افسانه بیشتر بود. وقتی از میان تن به هم فشرده دانشجوها بیرون آمدم و هوای تازه را حس کردم، مغزم فعال شد. کم‌کم فهمیدم ماجرا چیست. جمعیت راه باز کردند. برانکارد از میانمان رد شد. از جلوی من. دست نگار از زیر ملافه سپید بیرون زده بود. آستینش تا بالای ساعدش می‌رسید. الان که فکر می‌کنم لبه چین‌دار آستین آبی‌اش خیلی زشت شده. دستش کبود شده بود. کبود و پژمرده. پر از خون‌مردگی. خون‌مردگی‌های روی ساعدش سیاه متمایل به قهوه‌ای بودند. دستبندِ بافتنی‌اش دور مچش بود. مچ لاغرش. من هم یکی از همان دستبندها را دور مچ تپلم داشتم. وزنم را روی افسانه انداختم. دلم درهم پیچ خورد. اسید معده‌ام به جوشش افتاد و هرچه در معده‌ام بود و نبود، هجوم‌آورد به مری‌ام. برانکارد که از در بیرون رفت، من هم خم شدم به سمت زمین و عق زدم. *** آن سوی راهرو، روبه‌روی در کلاس چهل نشسته بودم و پاهام را به سمت در کلاس دراز کرده بودم؛ و البته حس‌شان نمی‌کردم. نه دست‌هام و نه پاهام، هیچ‌کدام حس نداشتند. مثل یک عروسک کنار دیوار ول شده بودم. صورتم هنوز از آبی که افسانه به آن پاشید خیس بود. آب از بالای پیشانی‌ام سر می‌خورد و از چانه‌ام پایین می‌چکید. کوله‌ام هم مثل من ولو شده بود کنارم. با این که در کلاس چهل باز بود، مقابلش یک نوار زرد کشیده بودند که هشدار می‌داد وارد نشویم. پنجره کلاس باز بود. پرده‌اش هم. خورشید مایل می‌تابید به پنجره کلاس چهل. به صورت من. دلم می‌خواست تا داخل کلاس روی زمین بخزم و خودم را به کلاس برسانم. به آخرین جایی که نگار در آن نفس کشیده. نه. تعبیر دقیقی نیست. نگار حتما تا قبل از رسیدن به زمین زنده بوده. پس دقیق‌ترش این است که فضای میان پنجره کلاس چهل طبقه سوم دانشکده ادبیات تا کف زمین حیاط وسط دانشکده، آخرین جایی ست که نگار در آن نفس کشیده. بعد محکم خورده به زمین و مُرده. مُرده. ادامه دارد... https://eitaa.com/istadegi
اینم از دو قسمت اول داستانمون‌. این داستان کلا ۵ قسمته‌ و موضوعش بیشتر «عفاف» هست تا حجاب. لطفاً نظراتتون رو برام بفرستید. https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh