بهصدرزادهوسنوارومغنیه،سوگند...
بهقلبِمادرانِشهیدانِضاحیه،سوگند...
بهسررسیدنِاینانتظار،نزدیکاست...
دهیدمژدهبهیاران،بهارنزدیکاست...
السَّلامُعَلَیکیاخَلیفَةَاللهِفےارضِھ!
‹ ↵ #سلامباباجان🌤 ›
𖧧 . .
قلبي معك ..
وروحي وأنا لقلبي نشتاق ..🌱🖇
ـــــ ــ روزتون شہدایی . .𓏲࣪
(احتمال زیـاد تصویـر هوش مصنوعیـه)
#شهیدجھادمغنیھ(: ִֶָ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاجی خوبه وادار شدی
که ۷۰۰ میلیون برا هر اجرا میگرفتی
اگه با اختیار خودت میساختی
که الان سینما ورشکسته بود...😒
🆔️ @jahadesolimanie
شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
جز شهادت آرزویی نداریم اما نه هر شهادتی شهید شدن مثل حاج قاسم خوبه مثل جهاد ... 𝒋𝒂𝒉𝒂𝒅𝒆𝒔𝒐𝒍𝒊𝒎
9.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|🥀🤍|
برای بهترین
رفیق هاتون
آرزوی شهادت
کنید ... !
🆔️ @jahadesolimanie
امانت های زندگی من 05.mp3
13M
#امانتهای_زندگی_من ۵ 💚
روح تو، مهمترین اَمانت خداست در زندگی تو.
این روح، درست شبیه جسم تو، خوراک میخواهد، تا زنده بماند، رشد کند، بالغ شود...!
رهاکردن روح، و عدم دریافت خوراکهای آن، بصورت منظم و مستمر، بزرگترین خیانت هر انسان، در حق خویش است.
「➜•ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ」
حمایتے✨👇🏼
ツپنـــاهگاه
ツآمـوزششمعسـازےهدیـه
ツبـهرسـمجھــاد
ツپنـــــاه✨
ツپنـــــاه
ツکانالرسمےشهـیدحامدجوانے
🔮#من_میترا_نیستم 🔮
🎀#قسمت_هفتم🎀
چند سال بعد از تولد زینب، خدا یک پسر به ما داد. بابای مهران اسمش را شهرام گذاشت. دخترها عاشق شهرام بودند. او سفید و تپل بود.
خواهرهایش لحظه ای او را زمین نمی گذاشتند. قبل از تولد شهرام، ما به خانه ای در ایستگاه شش فرح آباد، نزدیک مسجد فرح آباد(قدس) رفتیم؛ یک خانه شرکتی سه اتاقه در ایستگاه شش، ردیف ۲۳۴.
در آن خانه واقعا راحت بودیم. بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می شدند. من قبل از رسیدن به سی سالگی، هفت تا بچه داشتم. عشق می کردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و خنده های بچه هایم را می دیدم.
خودم که خواهر و برادری نداشتم و وقتی می دیدم چهار تا دخترم با هم عروسک بازی می کنند، کیف می کردم. گاهی به آنها حسودی می کردم و حسرت می خوردم و پیش خودم میگفتم: «ای کاش فقط یه خواهر داشتم. خواهری که مونس و همدمم می شد.
مادرم چرخ خیاطی دستی داشت. برای من و بچه ها لباس های راحتی می دوخت. برای چهار تا دخترم با یک رنگ، سری دوزی می کرد.
بعدها مهری که خوش سلیقه بود، پارچه انتخاب می کرد و مادرم به سلیقه او لباس ها را می دوخت.
مادرم خیلی به ما می رسید، هر چند روز یک بار به بازار لین یک احمدآباد می رفت و زنبیلش را پر از ماهی شوریده و میوه میکرد و به خانه ما می آورد.
او لُر بختیاری بود و غیرت عجیبی داشت بدون نوه هایش، لقمه ای از گلویش پایین نمیرفت.
جعفر پانزده روز یکبار از شرکت نفت حقوق میگرفت و آنرا دست من میداد باید برای دوهفته دخل و خرج خانه را میچرخاندم .
از همین خرجی به مهران و مهرداد پول تو جیبی میدادم. آنها پسر بودند و به کوچه و خیابان میرفتند می ترسیدم خدایی نکرده کسی آنها را فریب بدهد و آنها را از راه به در کند.
برای همین همیشه در جیبشان پول میگذاشتم. گاهی پس از یک هفته ، خرجی خانه تموم میشد و من میماندم که به جعفر چه جوابی بدهم
「➜•ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ」
6.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خورشیدتابهکےبهپسابرهانہان🌤؟
عجلعلےظہورکیاصاحبالزمان..✋🏻(:
•
.
.
السَّلامُعَلَیکیاخَلیفَةَاللهِفےارضِھ!
‹ ↵ #سلامباباجان🌤 ›
𖧧 . .
لبخندت،صبحمراڪہنہ!
بلڪہتمامعمرمرابخیرمیڪند:)🙂💕
ـــــ ــ روزتون شہدایی . .𓏲࣪
#شهیدجھادمغنیھ(: ִֶָ