#معرفے_کتاب😋✨
#قاچ_کٺاب😌↶🍉
#کتابـ📚"رنجمقدس"🖇
#بھقݪمـ✍🏻"نرجسشکوریانفرد"🌱
قسمتےازکٺابـ"رنجمقدس":
نمیدانم چگونه از کنار شهدای گمنام بلند میشوم تا بروم پیش داییای که همیشه وقتی علی لبخند میزند، یاد او میافتم. کنار مزار دایی که میرسم، انگار شانهای پیدا کردهام تا سر روی آن بگذارم. دوباره گریهام میگیرد. مادر هم با من آرام گریه میکند. میدانم به خاطر دل من است که بیتاب است، و الا رنج دنیا که تقدیر نوشتهاش بوده و هست و آنقدر هم با رضایت در آغوش گرفته که دنیا اگر انسان بود، حتما دست در گردن مادر، عکس یادگاری جهانی میگرفت.
آوار میشوم کنار مزار. دیگر برایم مهم نیست چادرم خاکی شود و اتویش بههم بخورد. رنگ دنیا کاملا پاک شده و حالا ماتِ مات است. قبلا گاهی فکر میکردم سبز است. یک وقتی آبی آسمانی بود...
صفحــ³¹²ـ📃ـہ
#ࢪنجمقدس🌿✨
🌸°`🍃-
『 @jahadesolimanie 』
#معرفے_کتاب😉🌱
#قاچ_کٺاب😌↶🍉
#کتابـ📚"جذبهمشرقی"♥️
#بھقݪمـ✍🏻"حسینسروقامت"🌸
قسمتےازکٺابـ"جذبهمشرقی":
هرکس از او میپرسید:(چه چیز تو را شیعه کرد؟) با صراحت پاسخ میداد:(دعای کمیلِ علی.) بعد هم فاش و بیمحابا گفت:(میخواهم نام"علی" را بر خودم بگذارم.) گفتند:(ممکن است در پاریس روی این اسم حساسیت وجود داشته باشد. نام دیگری برای خودت انتخاب کن.) قدری فکر کرد و گفت:(کمال.) ژرومایمانوئلکورسل از آن روز با افتخار سربلند کرد و شد: کمالکورسل.
از این ماجراها قدری گذشت و هوای ایران به سر کمال زد. در آن روزگار، او دبیرستانی بود و برای طلبه شدن و آموزش علم حوزوی، ایران را انتخاب کرده بود. دوستانش سعی کردند نظر او را عوض کنند. قبول نکرد که نکرد! سفارت ایران در پاریس با وزارت امور خارجه و مدرسه "حجتیه" رایزنی کرد و او در سال ۱۳۶۲ رسماً طلبه مدرسه حجتیه شد.
قدم به قدم چه اتفاقاتی که نیفتاد: رژومایمانوئلکورسل شد کمال؛ کمال هم پیش رفت و شد ابوحیدر!
وقتی مارش"عملیاتمرصاد" را نواختند، پا در یک کفش کرد و گفت:(باید به جبهه بروم.) دوستانش در این سالها او را به خوبی شناخته بودند. حرف، حرف خودش بود.
و سر انجام کمال، در سال ۱۳۶۷ و در سن بیست و چهارسالگی، در حالی که فقط یک هفته از عزمیت او به جبهه گذشته بود، مراتب عالی عروج را طی کرد و رسید به قله شهادت...وشد: تنها شهید اروپایی دفاع مقدس((:
صفحـ🗒ـ³⁵ـہ"شایدیڪروژهگارودےدیگر!"
🌸°`🍃-
『 @jahadesolimanie 』
#معرفے_کتاب🙃✨
#قاچ_کٺاب😊↶🍕
#کتابـ📚"حیفا"🌿
#بھقݪمـ✍🏻"محمدرضاحدادپورجهرمی"🌸
قسمتےازکٺابـ"حیفا":
چیزهایی که از گروه تروریستی داعش در این مدت دیدم، فوقالعاده درد آور بود. مثل شاهینی که بال هایش را در آسمان گسترانیده و حریصانه میچرخد تا شکارش را بیابد و مثل اجلمعلق بر سرش فرود آید، تمام وجودم در انتظار و جستجوی حفصه بود و برای لحظه دیدار و تسویه حساب با او لحظهشماری میکرد. حتی قبرش را هم کنده بودم، اما فرمان آمد که اورا نکشم؛ چون باید اورا برای اربابصهیونیستیاش هدیه میفرستادیم. قبرش را به یکی از زنان اُزبکی آنجا هدیه کردم. اسم جهادیاش "شفعه" بود. او مامور خلاص کردن اسرایی بود که به اندازه کافی شکنجه و آزار دیده و استنطاق شده بودند و دیگرزندهماندشان توجیهی برای داعش نداشت. اورا قبل از همه کشتم و در همان گور چال کردم. این عجوزه پلید، وقتی به اسرای شیعه میرسید، تشنهشان میگذاشت و سپس با ضربات فراوان غیرکاری، آنها را زجر کش میکرد. لحظه به درک واصل شدنش فهمیدم که آن چاقو، اصلا تیز نیست؛ چاقو وقتی تیز نباشد، صید سخت تر و بدتر جان میدهد!سه ماهی از حضورم در آنجا گذشته بود.تااینکه یک روز مثل همیشه،بعد از نماز صبح میبایست خداقل دوساعت کشیک میدادم،احساس کردم میان سران و ماموران خاص آنجا همهمه شده است.
آن روز، تنها روزی بود که سه بار دچار تهوع شدم. حتی یکبار برای لحظات کوتاهی از خودم بی خود شدم و احساس نفس تنگی شدیدی کردم؛ چون خیلی اتفاقی چشمم به لیستی افتاد که باید برای آن شب فراهم میشد.بخشی از لیستی که من برای زمان کوتاهی چشمم به آن افتاد و حالم را آنگونه تغییر داد..
صـ۱۶۵
#معرفے_کتاب😉🌱
#قاچ_کٺاب😌↶🍉
#کتابـ📚"جاےمناینجاست"♥️《مستندروایۍاززندگےشہید«حاجسید #حمیدتقوےفر»
#بھقݪمـ✍🏻"فریباانیسے"🌸
قسمتےازکٺاب:
وقتے از مأموریت کردستان برگشت و مے خواست براے خرید نان بیرون برود ، «هدے» که آن زمان دختر کوچکے بود ،
مے گفت: «عمو! منم باهات بیام؟» حاج حمید با خنده به او گفت: «عمو کیه؟ من باباتم!»
همیشه با الفاظ پر از مهر دخترها را خطاب قرار میداد و ابراز احساس میکرد: «دختراے نازنینم! دختراے گل من! پارههاے تنم! دوستتون دارم، عاشقتون هستم .»
''صفحـ🗒ــہ²¹³و²¹⁴🌿!"
ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ
#معرفے_کتاب😉🌱
#قاچ_کٺاب😌↶🍉
#کتابـ📚"آبهرگزنمےمیرد🌧"♥️《خاطراتسردارجانبازمیرزامحمدسلگے، فرماندهگردان¹⁵²حضرتابوالفضل؏»
#بھقݪمـ✍🏻"حمیدحسام"🌸
قسمتےازکٺاب:
بہترین خبر در این مقطع اعلام آمادگے حاج رضا زرگرے براے پیوستن به گردان بود . از این خبر بسیار خوشحال شدم البتّه با تمام علاقه و ارادت به او ، خجالت مےکشیدم که در گردان حضرت اباالفضل ؏ به عنوان جانشین گردان کار کند . حاج رضا در عملیات مسلم بن عقیل فرمانده گردان و من فرمانده گروهان بودم..!
هر چه بود ، من آمدن او را به حساب ارادت به نام مقدس سقاے کربلا گذاشتم به ویژه وقتے شنیدم که..
「 ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
#معرفے_کتاب😉🌱
#قاچ_کٺاب😌↶🍉
#کتابـ📚"رازرضوان🌧"♥️
《رازرضوانزندگینامهوخاطراتسردار مقاومتاسلامےشہیدعمادمُغنیه(حاج رضوان)است.»
#بھقݪمـ✍🏻"نویسندگانانتشاراتشہیدابراهیم
هادے"🌸
قسمتےازکٺاب:
...باید اساتید علوم نظامے و اطلاعاتے ، افکار او را براے دانشجویان خود تدریس کنند . «عماد مغنیه» به گردن تمام مردم خاورمیانه حق دارد! اگر عماد ، با توکل برخدا و توسل به اهل بیت ؏ حماسه ۳۳ روزه را به خوبۍ مدیریت نمےکرد ، چه بسا امروز با خاورمیانه جدید و کشورهایۍ کوچک و ضعیف روبرو بودیم!
#حاج_رضوان
「 ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
#معرفے_کتاب😉🌱
#قاچ_کٺاب😌↶🍉
#کتابـ📚"صلحامامحسن،پرشکوهتریننرمش
قہرمانانهجھان☝️🏻"♥️
《اینکتابازمعدودآثارتحلیلےوتفصیلے استکهدربارهزندگانےامامحسنمجتبے؏
موقعیتسیاسےاووشرایطصلحامامبا
معاویهسخنگفتهاست.»
#بھقݪمـ✍🏻"
شیخراضےآلیاسین"🌸
مترجم🎙''
حضرتآیتاللهخامنهاے''
محتواےکٺاب:
کتاب داراے سه قسمت است که در قسمت نخست شرح حال کوتاهے از زندگے امام مجتبے ؏ ارائه داده و در قسمت دوم به موضوع بیعت با آن حضرت و وضعیت سپاه مےپردازد. قسمت آخر و اصلے کتاب ، بررسے قرار داد صلح و عوامل آن بحث مےکند .
「 ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
#معرفے_کتاب😉🌱
#قاچ_کٺاب😌↶🍉
#کتابـ📚"درنگےتاخدا🕊"♥️
《اینکتابزندگےنامهشہیدعلیار
اسماعیلےاستکهخاطراتدورانزندگےو
رزمندگےیککارمنددانشگاهشیرازرادرقالبداستانےجذاببهتصویرمےکشد.»
#بھقݪمـ✍🏻"
احمدرضازارع"🌸
بخشےازکٺاب:
..راننده ، آمبولانس را مقابل بیمارستان متوقف کرد. فریاد زد: امدادگر، امدادگر! بلافاصله دو نفر امدادگر آمدند و اول حسن را به داخل بیمارستان بردند و وقتے به سراغ نفر دوم آمدند علیار با چهره نورانے آرام خفته بود . دست کنار گردنش گذاشت گفت: انّا لله و انّا الیه راجعون.
امدادگر گفت: بچهها بیایید.
بچهها آمدند.
امدادگر: این همه شہید دیده بودیم.. این یکے وضعیت عجیبۍ دارد. چقدر چهرهاش نورانے و معصوم است..
「 ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
#معرفے_کتاب😉🌱
#قاچ_کٺاب😌↶🍉
#کتابـ📚"عاشقانہاےبراے۱۶سالہها🕊"♥️
《اینکتابزندگےنامهشہیدهراضیہکشاورزاست
داستانزندگےدخترےنوجوانڪہدرسن ۱۶سالگۍآسمانی شد🕊.»
#بھقݪمـ✍🏻"
سعیدهساداتاڪبرے"🌸
توضیحۍازکٺاب:
درشانزدهمینبهارعمرشحادثهاےرخمیدهدو
اورادررسیدنبہخواستهاشڪمكمیكند. انفجارےڪہدرسال۱۳۸۷درحسینیہ سیدالشہداے#شیراز رخداد،نقطہاوجزندگۍاو رارقمزد،درسن۱۶سالگۍبعدازآنڪہاززیارٺ بارگاهامامرئوف(ع)بہشھرشبازگشت،
آرزویشبرآوردهشدوبراثرانفجاربمبدرحسینیہ ڪانونفرهنگۍرهپویانوصالشیرازتوسط عواملتروریستۍوابستہبہغرب،
بہ#شهادت رسید🥀.
「 ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
#معرفے_کتاب😉🌱
#قاچ_کٺاب😌↶🍉
#کتابـ📚"ملاقاٺدرملڪوٺ🕊"♥️
《اینکتابزندگےنامه
شہیداحمدمحمدمَشلَباست
شہیدخوشسیمایۍاستڪہدر سال ۹۴ تصویرش در فضای مجازے منتشر شد و به شہید «بی ام و سوار» مشھور شد.🕊.»
#بھقݪمـ✍🏻"
مھدےگودرزے"🌸
توضیحۍازکٺاب:
شہید احمد مَشلَب، همان جوان تو دل برو و جذابۍ بود ڪہ با سرعتۍ روز افزون جاے خود را در دل جوانان ایران و سایر کشورهاے مسلمان جہان باز ڪرد💜.
اینڪتابروایتمادر،ازداستانزندگےشھید اسٺ..🌱
「 ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
#معرفے_کتاب😉🌱
#قاچ_کٺاب😌↶🍉
#کتابـ📚"منمیترانیستم!"♥️
《اینکتابزندگےنامه
شہیدهزینبڪماییاست
مقامات روحۍ و معنوے عجیب یڪ نوجوان ۱۴ سالہ، خصوصیات بارز نوجوان شھید، زینب ڪمایی است ڪہ ڪتاب منمیترانیستم به خوبی آن را تصویر میڪند🕊.»
#بھقݪمـ✍🏻"
معصومہرامهرمزے"🌸
توضیحۍازڪٺاب:
📖مثل همہےما، توی یڪ خانواده معمولی بزرگ شده بود ولی دوست نداشت معمولی باشه🙃'! برا حجاب و نماز ارزش فوق العادهاے قائل بود✨. #نماز اول وقتش ترڪ نمیشد💛. برای هر لحظهاش برنامهریزے میڪرد🕥و برای ڪار #انقلاب هم سر از پا نمیشناخت♥️'!..
「 ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
#معرفے_کتاب😉🌱
#قاچ_کٺاب😌↶🍉
#کتابـ📚"مسافرآگوسٺ"♥️
《اینکتابزندگےنامه
شہیدحشمتعلیشاهاست
زندگینامه داستانی رزمنده شیردل لشکر زینبیون..!🕊.»
#بھقݪمـ✍🏻"
سیدہنرگسمیرفیضۍ"🌸
توضیحۍازڪٺاب:
📖رمضان داشت بہ روزهای آخرش میرسید🌒. مادر مدام بیقراری میڪرد. با اینڪہ چند وقت یڪبار با علی تلفنی صحبت میڪرد، اما بازهم از من سراغش را میگرفت.انگار حرفهای علی دلش را قرص نمیڪرد. انتظاری جز این هم نبود. در میدانهای سوریه ڪہ حلوا خیرات نمیکردند🤷🏻♀. جنگ بود. تیر و خمپاره و موشک داشت؛ زخم و دردِ بیطاقت داشت؛ و از همہ بیشتر شهادت داشت🥀 مادر اینها را میدانست ڪہ آرام و قرار نمیگرفت. هر قدر هم سعی میڪردیم او را خاطرجمع ڪنیم، فایده نداشت. مگر از پشت تلفن چقدر میتوان به اینوآن دلدارے داد؟ من ایران بودم، مادرم پاڪستان و برادرم سوریه. مردمِ هر سه ڪشور، یڪ دل شده بودند💗 و جوانهایشان را فرستاده بودند براے دفاع از حرم🕊؛ و با این حال مرزها ما را دورتر از هم نشان میدادند. نقشهها بیرحم بودند و جنگ اصلاً با هیچکس سر مروّت نداشت..
「 ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
#معرفے_ڪتاب😉🌱
#قاچ_ڪٺاب😌↶🍉
#ڪتابـ📚"گلستـان یـازدهـم🕊"♥️
《این ڪتاب زندگےنامه شہید علے چیت سازیان است که خاطرات دوران زندگے مشترک و رزمندگے یک همسر نمونه را در قالب داستانے جذاب به نمایش میکشد.»
#بھقݪمـ✍🏻"
"بهناز ضرابی زاده"🌸
بخشےازڪٺاب:
... خسته شدہ بودم از این همه زحمتے که به این و آن مے دادیم..😢
فکر کردم، نه، خسته نیستم. اعتراضے هم ندارم. اگر علے آقا باشد، حاضرم یک عمر در کنارش همین طور زندگے ڪنم. 😍❤️
ظرف ها را خشڪ ڪردم و توے کابینت ها چیدم؛ خوابم نمے آمد. نمے خواستم بخوابم. تند تند به ساعت توے آشپزخانه نگاہ مے ڪردم و دلہرہ ام بیشتر میشد..👀🔗
چادرم را سر ڪردم. رفتم و ایستادم روے تراس، باد وحشے و تندے مے وزید.🌪 چراغ هاے خانه هاے دوروبَر خاموش بود، فڪر ڪردم خوش بہ حال آنهایی که آسودہ خوابیدہ اند😓. هوا سرد بود. خیلے سرد. نتوانستم طاقت بیاورم و به داخل آمدم. توے آشپزخانه، هال و پذیرایی قدم زدم و نمیدانستم باید چڪار ڪنم! برگشتم توے اتاق نشستم بالاے سرش. چراغ خاموش بود و اتاق تاریڪ..🌑 همین که میدانستم توے آن اتاق است و دارد نفس مے ڪشد برایم ڪافے بود 🙃آرام شدم.دلم میخواست در آن حالت زمان متوقف بشود و هرگز جلو نرود، هرگز...🦋✨
اما عقربه هاے ساعت با من سرلج داشتند، از همیشه تندتر مے چرخیدند، مے چرخیدند و مے چرخیدند. ساعت شد دو و ربع نیمہ شب... دست روے شانه هایش گذاشتم و آرام شانہ اش را تڪان دادم گفتم:«علے، علے جان، بیدارشو...🍃»
「 ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
#معرفے_کتاب😉🌱
#قاچ_کٺاب😌↶🍉
#کتابـ📚"درهـیـاهـوی سـکـوت🕊"♥️
《اینکتاب روایت زندگـی دانـشـجـوی پـیـرو خـط امـام و رئـیـس سـتـاد لشگـر 27 مـحـمـد رسـول آلله (ص) است»
#بھقݪمـ✍🏻"
جـواد کـلـاتـه عربـی"🌸
بخشےازکٺاب:
بعد از مدت کوتاهی آتش روی ما خیلی شدید شد😓. آنقدر که هر لحظه ممکن بودیکی از خمپاره ها بخورد توی سنگر و همه مان درجا شهید شویم🤒. توی همین گیر و دار بودیم که یک نفر دولا دولا به طرف سنگر ما آمد🚶♂.
وضعیت آتش طوری نبود که بهش بگوییم بیا، نیا.، جا داریم یا جا نداریم. 🤷♂. من که نشناختمش. کلاه پشمیِ تیره رنگی سرش کرده بود و ریش های خیلی پـُری داشت. یک شال هم دور گردنش پیچیده بود.
من و حسین جا باز کردیم و آن غریبه خودش را بدون معطلی انداخت توی سنگر😁. هیچ صبحتی هم بین ما ردوبدل نشد.؛ نه سلام علیکی و نه چیزی. شاید جا داشت ازش بپرسم چطوری توی آن وضعیت آمده آنجا و اصلا چرا آمده😅🤦♂؟! اما به هیچ وجه جای این حرف ها نبود. به علاوه اینکه حاج آقا با تمام وجودش درگیر هدایت آتش بود😷؛ آنقدر که حتی برای اصابت خمپاره های نزدیکِ سنگر هم سرش را نمی دزدید😰. بین آن غریبه با من و حسین و حاج نجفی، فقط یک نگاه رد و بدل شد🖇. بعد هم خودش را کشاند به سمت سکوی چپ سنگر و روبه روی حاجی نشست🙃..
|🌤@Jahadesolimanie|
#معرفے_کتاب😉🌱
#قاچ_کٺاب😌↶🍉
#کتابـ📚"از چیزےنمیترسیدم🕊"♥️
《اینکتاب روایت زندگـی شهید حاج قاسم سلیمانی است»
#بھقݪمـ✍🏻"
حاج قاسم(:"🌸
توضیحۍازکٺاب:
📝زندگینامه خودنوشت حاج قاسم سلیمانی دست نوشتههای شخصی شهید سلیمانی از دوران کودکی و زندگی در روستای قنات ملک کرمان تا میانه مبارزات انقلابی در سال ۵۷🌱
|🌤@Jahadesolimanie|
#معرفے_کتاب😉🌱
#قاچ_کٺاب😌↶🍉
#کتابـ📚"چشمروشنی🕊"♥️
«روایت خواندنی همسر شهید از سالها زندگی با این جانباز و شهید بزرگوار است.》
#بھقݪمـ✍🏻"
کوثر لک"🌸
بخشےازکٺاب:
تازه داشتیم طعم شیرین زندگی را مزه مزه می کردیم که سردردهای شبانه ی سید جواد شروه شد. شب ها شبیه آدم های مسموم، سرش را بین دستانش می گرفت و با صورت مچاله، از درد به خودش می پیچید و ناله می کرد. دل درد و حالت تهوع هم داشت. پزشکش ام.آر.آی تجویز کرد. با آن عکس، همه ی فرضیه های مسمومیت کنار رفت. تومور مغزی پایش را وسط زندگی ما گذاشت. خبر را ذره ذره به من دادند. یک ماهه حامله بودم.
|🌤@Jahadesolimanie|