#دلنوشته 10
✍هر روز ظهر باید چند دقیقه قبل از اذان می رفتیم سر پمپی که منتهی الیه آخر روستا بود تا دست و صورتمان را از رنگ پاک کنیم و این کار بسته به روغنی یا پلاستیک بودن رنگ از ده دقیقه تا گاهی ۴۵ دقیقه طول می کشید
این معطلی برای ما گاهی فرصتی میشد برای یاد دادن وضو به بچه هایی که با ما می آمدند...
@jahadgaran | جهادگران
#دلنوشته 14
✍در بین راه سربند دادند به ما
اینجا هم دعوا سر سربند "یا فاطمه" است
مگر در جهادی هم میشود شهید شد؟!
@jahadgaran | جهادگران
#دلنوشته 17
✍جهادی مثل شاقول میمونه تو زندگی.
اگه جهادی تو زندگیت نباشه دیوار زندگی ات کج بالا میره.
@jahadgaran | جهادگران
#دلنوشته 19
✍گفتن از ساعت آخر و جدایی سخت است.
و باز مثل همیشه من بودم و غبطه ها و حسرت های بی پایانی که از رویت بندگانی خوش صورت و مَه سیرت می خوردم و خاطرات نابی که به یادگار می بردم.
و من از جهادی و اهلش سیر نخواهم شد...
@jahadgaran | جهادگران
#دلنوشته 20
✍ یک تپه ای بود مجاور مدرسه اسکانمان
صبح ها برای دعای عهد می رفتیم آنجا.
با آن صدای باد و نمای طلوع خورشید و زمزمه حاج آقا و پرچم بزرگ «یا مهدی» که بالای تپه زده بودیم و قیام، به هنگام گفتن:
اللَّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلَانَا الْإِمَامَ الهادی الْمَهْدِيَّ الْقَائِمَ بِأَمْرِک...
اصلاً عهد بستن آنجا و در آن حال یک مزه دیگری داشت
@jahadgaran | جهادگران