✍ برگی از خاطرات
🔰پرده را عقب زد که #مهدی را در کت و شلوار #دامادی ببیند😍 مهدی سرش را خم کرد و از زیر درخت انار که غرق گل🌺 بود، رد شد
🔰قدش از مرد دیگری که مثل ساق دوش همراهش می آمد، #بلندتر بود. کنار درخت🌳 آلو مکث کرد، #اولین بار بود که صورت مهدی را از روبه رو میدید☺️
🔰 #صفیه آهسته گفت: این هم #آقای_داماد؛ زن ها سرشان را اوردند نزدیک سر صفیه. مادر بزرگ پرسید: کدام یکی داماد است⁉️ صفیه #مهدی را نشان داد
🔰"همون که #اورکت پوشیده" ولباس سبز #سپاه که شلوارش👖 بالای پوتین نیم دار گِتر شده و #زانو انداخته بود...
#شهید_مهدی_باکری 🌷
#زندگیشهدایی
🌹🍃صلوات
🌾سر مهدی تشنه لب را به #زانو گذاشته بودم .دیدم لب مهدی به هم میخوره ؛گوشم را نزدیک بردم ؛ گفت: #آقارضا سرم را روی زمین بذار،
🌾بیهوش بودم #مهدی با لباس👕 یکپارچه از نور با لبخند ☺️کنارم آمد،
گفت: حضرت زهرا(س) #میخواست سرم را به دامن بگیرد واسه همین از شما خواستم سرم رو از روی #زانوت رو زمین بزاری .
راوی: #شهید_رضا_پور_خسروانی🌷
#شهید_مهدی_نظیری🌷
صلوات 🌷🍃