eitaa logo
متی ترانا و نراک
272 دنبال‌کننده
43هزار عکس
15.6هزار ویدیو
83 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃 چه زیباست المبارک.. و لحظه های باصفایش.. .. .. یکی پر از .. یکی پر از و اشتیاق 😊😍
🌷🍃 سوم ماه مبارک رمضان ۳ سوره قدر هدیه دهیم به همه شهدا و اموات ويژه شهید مدافع حرم # روح الله قربانی ، محمد نوروزی ، سجاد طاهر نیا دعاهایتان قبول درگاه حق التماس دعا
🌷🍃 چهارم ماه مبارک رمضان ۵ بار ذکر یا حسین(ع) و صلوات هدیه دهیم به شهدای مدافع حرم ويژه الله قربانی ، سجاد طاهر نیا ، محمد نوروزی ، بابک نوری 🌷🌷🌷 دعاهایتان قبول درگاه حق التماس دعا
🌷🍃 ششم ماه مبارک رمضان ۳ بار سوره توحید را بخوانیم به نیت همه شهدا و اموات ويژه شهید مدافع حرم الله قربانی، سجاد طاهر نیا ، مهدی نوروزی دعاهایتان قبول درگاه حق التماس دعا صلوات 🌷🌷🌷
هفتم ماه مبارک رمضان ۵ بار ذکر استغفرالله ربی و اتوب الیه را هدیه دهیم به همه شهدا و اموات ويژه شهید مدافع حرم الله قربانی ، سجاد طاهر نیا ، مهدی نوروزی دعاهایتان قبول درگاه حق
هشتم ماه مبارک رمضان صلوات خاصه امام رضا ع را هدیه دهیم به همه شهدا و اموات ويژه شهید مدافع حرم الله قربانی ، سجاد طاهر نیا ، مهدی نوروزی دعاهایتان قبول درگاه حق
سیزدهم ماه مبارک رمضان به نیابت از شهدای مدافع حرم بخوانیم سلام آخر زیارت عاشورا اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ و علی اولاد الحسین ع
✍بار آخری که می خواست برای مبارزه با #داعش اعزام شود، #وصیتنامه اش را تکمیل کرد و از وسایل شخصی خود هر آنچه را که دوست داشت به دیگران #بخشید! 🌸چند تا #چفیه دور دوخته و زیبا داشت که به طلبه ها بخشید. از همه #حلالیت طلبید. 🌸از یک شیخ نجفی قبری در #وادی_السلام برای خودش گرفته بود که هر #سحر به آنجا میرفت و مشغول #عبادت و دعا میشد‌. 🌸معمولا وقتی جای مهمی می رفت، #بهترین لباس هایش را می پوشید‌. برای آخرین سفر هم بهترین لباس هایش را پوشید و به سمت #سامرا حرکت کرد ... 📚پسرک فلافل فروش #شهید_محمدهادی_ذوالفقاری🌷 #شهید_سامرا 🍃🌹صلوات
🌷 💠خبر شهادت 🔰شهید نظرزاده به عنوان بسیجی رفتند برای اعزام به جبهه. از طریق ثبت نام کردن. یک شب، دو شب موندن بعد اعزام شدند. 🔰ماه رمضون بود که خبر شهادتش رو بهمون دادن. نمیدونم چندم بود. ما چشم انتظار آمدنش بودیم، قند شکسته بودیم🍚 آماده کرده بودیم. مرغ گرفته بودم ببرم بزارم خونه بابام توی یخچال، شنیدم در می زنند به پسر بزرگم گفتم ببین کیه، رفت دم در یک مرتبه دیدم برگشت. 🔰گفتم کی بود مامان گفت: یک آقایی. بهم گفت داخل خانه کیه؟ گفتم . گفت غیر از مامانت کس دیگه ای نیست؟ گفتم چرا پدر بزرگ و مادر بزرگم و خاله ام. دیگه اون بنده خدا رفته بود، گفتم خب نپرسیدی چیکار داره؟! گفت زود رفتند. دل من یهو یه جوری شد😢 گفتم نکنه یه . 🔰مرغ ها🍗 رو برداشتم رفتم خونه بابام بزارم تو یخچال دیدم نیستند. رفتم دم پنجره. دیدم اقا رضا با یه نفر دیگه با موتور اومدن. مثل اینکه گفته بود ایشون خالَمه، بنده خدا رفت. می خندید😄 گفت چه خبر خاله؟ گفتم خبرا که دست شماست کجا بودی⁉️ این بنده خدا کی بود، واسه چی اومده بود. گفت اومده بود کنه برای پسر خاله. گفتم خاله شب که کسی تحقیقات نمیاد. گفت چرا چون است و هوا گرمه شب میان واسه تحقیق 🔰این که رفت، من یه مقدار شدم که خبرهایی هست و اینا به من چیزی نمیگن. برگشتم خونه خواهرم. رفتم دیدم عموم خدا بیامرز نشسته؛ سلام و احوالپرسی کردیم. دیدم پسرخواهرم چندتا دفتر و ... زیر بغلش گرفته. گفتم کجا میری آقارضا؟ گفت امشب هست دارم میرم. گفتم نه دروغ میگی آقا رضا، گفت به جان خودم خاله، گفتم اگر خبری هست به من بگو. گفت هیچ خبری نیست خاله، عمو مگه خبریه؟؟ گفت نه❌ هیچ خبری نیست. 🔰گفت بیا بشین یه چایی☕️ بخور گفتم نه من میرم خانه. به آقاجواد گفتم: مادر هر خبری هست اینا چیزی به من نمیگن. رفت به خاله اش گفت چه خبره خاله؟ خواهرم گفته بود خبری نیست دیگه اومدیم خوابیدیم. دیدم دو تا بچه های کوچکم خیلی بی تابی می کنند. این دو تا طفلکی ها پشت سر هم بودن از لحاظ سنی، خیلی بی قراری می کردند. جواد گفت: من میرم مسجد🕌 🔰همین که رفت چیزی نگذشت که دیدم یه دفعه برگشت. گفتم نخوندی گفتش نه مامان (رنگش هم خیلی پریده بود) گفت مثل اینکه یه خبرایی هست مامان😥 من پامو گذاشتم تو مسجد همه گفتن شش تا بچه داره مثل اینکه رو میگفتن. گفتم خب می خواستی بری بپرسی گفت دیگه اصلا پام پیش نرفت که برم تو مسجد. 🔰بچه ها رو خوابوندم. دیگه خودمم خوابیدم هوا روشن شد ساعت های شش و نیم، هفت🕗 بود دیدم پسر خواهرم اومد زنگ زد در رو باز کردم. گفت خاله خوبی چه خبر؟ گفتم سلامتی خاله جان! خبر ها که دست شماست. گفت نه خبری نیست فقط بابای جواد(شهید نظرزاده) شده. گفتم الکی میگی آقا رضا زخمی شده یا ⁉️ اونم گفت: حالا که شما میگی خاله، آره شهید شده😔 🔰سردخانه که رفتیم فقط بدنش سرد بود ما گفتیم که حتما هست. دیدم تمیز، مرتب خوابیده. پسر خواهرم میخواست عکس بگیره📸 که دیدیم پشت سرش، سمت چپ ترکش خورده و به شهادت رسیده. روحشون شاد🌷 راوی: همسر بزرگوار شهید 🌹🍃🌹صلوات
بیست و سوم..... ✍ از لحظه ای که سیاهی... زمین را خلوت کرده است... اذن "دعای فرج"... بر همه اهل زمین، وارد گشته است.. ❄️ که برترین اعمالش... دستان رو به آسمان... است؛ تمام باطن قدر را رو می کند.... و این یعنی.... ؛ تو......راز همه تقدیرهای عظیم، در لیلةالقدری...یوسف ❄️نشسته ام اینجا... در لابلاي جمعیتی که، امتداد نگاهشان، به آغوش تو می رسد... جمعیتی که قرآن بر سر می گذارند، تا شاید، باطن قرآن را، در میان خود، حاضر ببینند... جمعیتی که بعد از علی... دلخوش به نفس های آخرین دردانه اش هستند، که همین حوالی... فضای زمین را معطر کرده است... ❣سالهاست که، بیست و سومین سحر رمضان را ... گوش به زنگ نشانه ای از تو...تا صبح، چشم انتظاری می کنیم... اما... گویی هنوز دلهای زنگار گرفته مان... برای دریافت اجابت آماده نشده اند... ❄️خسته ايم... از آمد و رفت رمضان هايي که به ملاقات چشمان دلکش تو، ختم نمی شوند... خسته ايم.. از رمضان هايي که نماز عيدش، همچنان بی حضور تو اقامه می شوند... خسته ايم... از شلوغی های دنیایی که خالی از خواستن های صادقانه توست... ❄️برای جانهای خسته از گناه مان، امن یجیب بخوان...یوسف دعای تو.. حتما راه اجابت را باز خواهد کرد... ❣دعا کن... دعاهاي بی رمق مان، تا آسمان بالا روند... دعا کن... شاید....اجابت...شویم... یوسف التماس دعای فرج و شهادت
دوم بسم الله الرحمان... بسم الله الرحیم... بسم الله الرحمن الرحیم.... آغاز میکنم تکرار عاشقترین اسماء تو را؛ به نام نامیِ " " اَت... که آنچه در زمین و زمان بر محور ثبوت، ایستاده... از خزینه‌ی رحمانیت توست! نه فرقی است برایت؛ میان آنان که با دو دست خویش گِل وجودشان را پرورانیده‌ای... و نه خوب و بد، از میانشان سَوا میکنی... یکسان میباری ؛ بر آنان که دوستت میدارند و نمیدارند! رحمان شده‌ای تا همه جرأت کنند، برهنه، زیر بارانِ مهر تو بایستند و تازه شوند.. رحمان شده‌ای ؛ تا آنکه عمری نمک خورد و نمکدانت شکست؛ پای سفره تو شرمسار نباشـــد... رحمان خوانده‌ای خود را، قبل از آنکه، پرده از اسماء دیگرت برداری؛ تا ترسِ مالقاتِ دیگر چهره‌های دلبرت، از روسیاه و روسپید بریزد... درست شبیه همان پدری که خلف و ناخلفِ فرزندانش تکه‌هایی از جانِ اویند ... و آغوشش برای هیچ کدامشان طعم متفاوتی ندارد... رحمان شدهای که بگویی؛ هر که بودی و هستی؛ مَـــــن ؛ برای تو جا دارم! سحراست .... و ترسِ تکرار اسماء تو ؛ برای چو منی که به آسمان، خو نداشته ؛ عمق قلبِ ناتوانم را میلرزاند 😔☝️امـــا یادم آمد؛ تو تمام رحمتت را یکجا در کسی جمع کردی... و بعد خودت عاشقش شده‌ای! یادم آمد؛ محمّد، برای همین مهربانیاش بود؛ که شد حبیب تو ...و محبوب ما و من... دومین سحر به نام نامیِ "رحمان" اَت، و به اعتماد شانه‌های پیامبر رحمتت ؛ جرأت کرده ام بایستم و ماجرایِ پرتپشِ اسماء تو را یکی یکی دنبال کنم.... 👈اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یا رحمان یا رحمان یَا رَحِیمُ یَا کَرِیمُ یَا مُقِیمُ یَا عَظِیمُ یَا قَدِیمُ یَا عَلِیمُ یَا حَلِیمُ یَا حَکِیمُ... (سُبْحَانَکَ یَا ال إِلَهَ إِلا أَنْتَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ خَلِّصْنَا مِنَ النَّارِ یَا رَبِّ)
❣سلام پدر مهربان ما صبحت بخیر 🌿می رود قصه ی ما 🌼سوی آرام 🌿دفتر قصه ورق📖 می خورد 🌺 آرااام 🌿می نویسم✍ که 🌼شب تار می گردد 🌿یک نفر مانده👤 ازین قوم 🌺که 🌸🍃 صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
دوم  بسم الله الرحمان... بسم الله الرحیم... بسم الله الرحمن الرحیم.... آغاز میکنم تکرار عاشقترین اسماء تو را؛ به نام نامیِ " " اَت... که آنچه در زمین و زمان بر محور ثبوت، ایستاده... از خزینه‌ی رحمانیت توست! نه فرقی است برایت؛ میان آنان که با دو دست خویش گِل وجودشان را پرورانیده‌ای...  و نه خوب و بد، از میانشان سَوا میکنی... یکسان میباری ؛ بر آنان که دوستت میدارند و نمیدارند! رحمان شده‌ای تا همه جرأت کنند، برهنه، زیر بارانِ مهر تو بایستند و تازه شوند.. رحمان شده‌ای ؛ تا آنکه عمری نمک خورد و نمکدانت شکست؛ پای سفره تو شرمسار نباشـــد... رحمان خوانده‌ای خود را، قبل از آنکه، پرده از اسماء دیگرت برداری؛ تا ترسِ مالقاتِ دیگر چهره‌های دلبرت،  از روسیاه و روسپید بریزد... درست شبیه همان پدری که خلف و ناخلفِ فرزندانش تکه‌هایی از جانِ اویند ... و آغوشش برای هیچ کدامشان طعم متفاوتی ندارد... رحمان شدهای که بگویی؛ هر که بودی و هستی؛ مَـــــن ؛ برای تو جا دارم! سحراست .... و ترسِ تکرار اسماء تو ؛ برای چو منی که به آسمان، خو نداشته ؛ عمق قلبِ ناتوانم را میلرزاند 😔☝️امـــا یادم آمد؛ تو تمام رحمتت را یکجا در کسی جمع کردی... و بعد خودت عاشقش شده‌ای! یادم آمد؛ محمّد، برای همین مهربانیاش بود؛ که شد حبیب تو ...و محبوب ما و من... دومین سحر به نام نامیِ "رحمان" اَت، و به اعتماد شانه‌های پیامبر رحمتت ؛ جرأت کرده ام بایستم و ماجرایِ پرتپشِ اسماء تو را یکی یکی دنبال کنم.... 👈اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یا رحمان یا رحمان یَا رَحِیمُ یَا کَرِیمُ یَا مُقِیمُ یَا عَظِیمُ یَا قَدِیمُ یَا عَلِیمُ یَا حَلِیمُ یَا حَکِیمُ... (سُبْحَانَکَ یَا ال إِلَهَ إِلا أَنْتَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ خَلِّصْنَا مِنَ النَّارِ یَا رَبِّ)
بیست و سوم رمضان او همان خداست، همان که دنبال بهانه است که ببخشد و قلم عفو بکشد روی جرائم بندگانش. او همان خداست، همان که رمضان را آفریده است تا آتش خشمش را به بهشت لبخندش بفروشد. او همان خداست، همان که چشمان فرشتگانش را گرفت تا گناه بنده اش را نبینند… او همان خداست، خداوند ماه مبارک رمضان کوله بارت بربند، شاید این چند سحر فرصت آخر باشد که به مقصد برسیم بشناسیم خدا را و بفهمیم که یک عمر چه غافل بودیم می شود آسان رفت می شود کاری کرد که رضا باشد او ای سبک بال، در دعای سحرت، هرگز از یاد نبر، من جا مانده بسی محتاجم
متی ترانا و نراک
❤️دلتنگ تو ام..... #شهید_براتعلی_نظرزاده ‎‎‌‌‎ #شادی روح مطهر شهدا #الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّ
خاطره ای از شهید نظرزاده 💠خبر شهادت 🔰شهید نظرزاده به عنوان بسیجی رفتند برای اعزام به جبهه. از طریق ثبت نام کردن. یک شب، دو شب موندن بعد اعزام شدند. 🔰ماه رمضون بود که خبر شهادتش رو بهمون دادن. نمیدونم چندم بود. ما چشم انتظار آمدنش بودیم، قند شکسته بودیم🍚 آماده کرده بودیم. مرغ گرفته بودم ببرم بزارم خونه بابام توی یخچال، شنیدم در می زنند به پسر بزرگم گفتم ببین کیه، رفت دم در یک مرتبه دیدم برگشت. 🔰گفتم کی بود مامان گفت: یک آقایی. بهم گفت داخل خانه کیه؟ گفتم . گفت غیر از مامانت کس دیگه ای نیست؟ گفتم چرا پدر بزرگ و مادر بزرگم و خاله ام. دیگه اون بنده خدا رفته بود، گفتم خب نپرسیدی چیکار داره؟! گفت زود رفتند. دل من یهو یه جوری شد😢 گفتم نکنه یه . 🔰مرغ ها🍗 رو برداشتم رفتم خونه بابام بزارم تو یخچال دیدم نیستند. رفتم دم پنجره. دیدم اقا رضا با یه نفر دیگه با موتور اومدن. مثل اینکه گفته بود ایشون خالَمه، بنده خدا رفت. می خندید😄 گفت چه خبر خاله؟ گفتم خبرا که دست شماست کجا بودی⁉️ این بنده خدا کی بود، واسه چی اومده بود. گفت اومده بود کنه برای پسر خاله. گفتم خاله شب که کسی تحقیقات نمیاد. گفت چرا چون است و هوا گرمه شب میان واسه تحقیق 🔰این که رفت، من یه مقدار شدم که خبرهایی هست و اینا به من چیزی نمیگن. برگشتم خونه خواهرم. رفتم دیدم عموم خدا بیامرز نشسته؛ سلام و احوالپرسی کردیم. دیدم پسرخواهرم چندتا دفتر و ... زیر بغلش گرفته. گفتم کجا میری آقارضا؟ گفت امشب هست دارم میرم. گفتم نه دروغ میگی آقا رضا، گفت به جان خودم خاله، گفتم اگر خبری هست به من بگو. گفت هیچ خبری نیست خاله، عمو مگه خبریه؟؟ گفت نه❌ هیچ خبری نیست. 🔰گفت بیا بشین یه چایی☕️ بخور گفتم نه من میرم خانه. به آقاجواد گفتم: مادر هر خبری هست اینا چیزی به من نمیگن. رفت به خاله اش گفت چه خبره خاله؟ خواهرم گفته بود خبری نیست دیگه اومدیم خوابیدیم. دیدم دو تا بچه های کوچکم خیلی بی تابی می کنند. این دو تا طفلکی ها پشت سر هم بودن از لحاظ سنی، خیلی بی قراری می کردند. جواد گفت: من میرم مسجد🕌 🔰همین که رفت چیزی نگذشت که دیدم یه دفعه برگشت. گفتم نخوندی گفتش نه مامان (رنگش هم خیلی پریده بود) گفت مثل اینکه یه خبرایی هست مامان😥 من پامو گذاشتم تو مسجد همه گفتن شش تا بچه داره مثل اینکه رو میگفتن. گفتم خب می خواستی بری بپرسی گفت دیگه اصلا پام پیش نرفت که برم تو مسجد. 🔰بچه ها رو خوابوندم. دیگه خودمم خوابیدم هوا روشن شد ساعت های شش و نیم، هفت🕗 بود دیدم پسر خواهرم اومد زنگ زد در رو باز کردم. گفت خاله خوبی چه خبر؟ گفتم سلامتی خاله جان! خبر ها که دست شماست. گفت نه خبری نیست فقط بابای جواد(شهید نظرزاده) شده. گفتم الکی میگی آقا رضا زخمی شده یا ⁉️ اونم گفت: حالا که شما میگی خاله، آره شهید شده😔 🔰سردخانه که رفتیم فقط بدنش سرد بود ما گفتیم که حتما هست. دیدم تمیز، مرتب خوابیده. پسر خواهرم میخواست عکس بگیره📸 که دیدیم پشت سرش، سمت چپ ترکش خورده و به شهادت رسیده. روحشون شاد🌷 راوی: همسر بزرگوار شهید روح مطهر شهدا 😭✋🌷🍃