#خاطرات_شهدا 🌷
#شهید_همت❤️🕊
🔹مأموریتم که تموم شد، رفتم با حاج #همت دربارهی برگشتنم صحبت کردم. شهید همت بهم گفت: یه #خاطره برات بگم⁉️ گفتم بگو
🔸حاجیگفت: وقتیتوی #پاوه مأموریتم تموم شد ، به شهید ناصر #کاظمی گفتم: مأموریتم تموم شده و می خوام برم. ناصر
پرسید: #بریده_ای؟ از سوالش تعجب کردم😳 وگفتم: منظورت رو نمی فهمم، حکمم سه ماهه بوده و حالا تموم شده...
🔹ناصر کاظمی گفت: مأموریت و مدت #مأموریت زیاد مهم نیست! اگه بریدی بیا #تسویه_حساب کن و برو، اگر هم نبریدی بمان و کار کن، اینجا کار زیاده و بهت احتیاج داریم...😇
🔸منصرف شدم و دیگه باهاش درباره برگشتن حرف نزدم... ☺️💚
#شهید_ابراهیم_همت 🌸
شادی روحش #صلوات
🌾در زمان فتنه 88 من باردار بودم و او با توجه به اتفاقات و #اغتشاشات تهران دائم در #مأموریت بود. شبانه روز🌗 درگیر بود و کمتر دیده می شد.
🌾هم و غمش #حفظ_نظام بود و بارها به خاطر همین دغدغه اش مجروح💔 شد و سخت ترین آن وقتی بود که با قمه و چاقو⚔ او را زده بودند.
🌾با حال و روز بدی که داشتم خودم را به سختی به #بیمارستان رساندم، پشت پرده روی تخت🛌 بود. #پوتینش را درآورده بود. ناخودآگاه پایم به پوتینش خورد. #خون، درون پوتین موج زد!
🌾آنقدر از او خون رفته بود که پوتین هایش #پر_خون بود. من حسابی ترسیده بودم😔
🎤راوی: همسر شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🌹🍃🌹صلوات
🍃🌸🍃🌸🍃
✨مدتی پیش از #شهادت چند نفر از دوستانش تماس گرفتند که به #سپاه آمل بیا ولی قبول نکرد، من هم اصرار می کردم که اگر آمل باشی کمتر #ماموریت می روی، نزدیک خانه هستی و برای رفت و آمد مشکل نداری.
✨می گفت: من برای پشت میز نشستن وارد سپاه نشدم، به سپاه نباید به چشم یک #شغل نگاه کنی، #تکلیفی هست که به گردن خودم میبینم و باید مطیع امر رهبر باشیم.
✨رهبر ما و امام زمان (عج) خیلی #غریب هستند و یار کم دارند، اگر تو بگویی نرو و بقیه هم مثل تو باشند پس چه کسی باید #یار امام زمان (عج) باشد!
به روایت همسر شهید
#شهید_روح_الله_صحرایی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌷صلوات
🌷اين هفت نفر رزمنده و مجاهد عزیز همه برای #بهشت ثبت نام كردند، اما غير از آخرين نفر سمت چپ همه یکجا قبول و شهید شدند.
🔹به نفر آخر گفتند تو هنوز یک #مأموریت مهم داری که باید آن را تمام کنی!
🔸او بعدها امام جمعه شهر کازرون شد و در #شب_قدر قبولش کردند...
نامش شد:
#شهید_حجتالاسلام_محمد_خرسند🌷
شادی روحش #صلوات
🍃🌹
#خاطرات_شهدا 🌷
💠همسران شهدا
🔰ارادت خاصی به 🌷شهید حاجحسین #خرازی داشت. کنارقبرشهید چند دقیقهای نشستیم. همان جا که نشسته بود گفت: #زهرا این قطعه #آرامگاه_من است، بعد از شهادتم🕊 مرا اینجا به خاک میسپارند.
🔰نمیدانستم در برابر حرف #ابوالفضل چه بگویم. سکوت همراه بغض😢 را تقدیم نگاهـش کردم. هـر بـار کـه به #مـامـوریت میرفت، موقع خداحافظی👋 موبایل📱، شارژر موبـایل یـا یـکی از وسـایل دمدسـتی و #ضروریاش را جا میگذاشت تا به بهانه آن بازگردد☺️و خداحافظی کند.
🔰اما #دفعه_آخر که میخواست به سوریه برود حال و هوای بسیار عجیبی داشت. همه وسایلش را جمع کردم💼 موقع #خداحافظی بوی عطر عجیبی😌 داشت. گفتم: #ابوالفضل چه عطری زدی که اینقدر خوشبو است⁉️
گفت: «من عطر نزدهام🚫»
🔰برایم خیلی جالب بود با اینکه #عطری به خودش نزده ⚡️اما این بوی خوش از کجا بود. آن روز با #پدرومادرش به ترمینال رفت. مادرشان مـیگفتند: وقتی ابوالفضل سوارماشین شد🚎بوی #عطرعجیبی میداد
🔰چند مرتبه خواستم به #پسرم بگویم چه بـوی عـطر خـوبی مـیدهی امـا نشد🚫 و پدرشان هم میگفتند: آن روز ابوالفضل عطر همرزمان #شهید🌷 را میداد و بوی عطرش بوی تابوت شهدا⚰ بود.
🔰مـوقـع خـداحافظی #نگاه_آخرش به گونهای بود که احساس کردم ازمن، مهدی پسرمان وهمه آنچه متعلق به ما دوتاست دل کنده💕 است. گفتم: #ابوالفضل چرا اینگونه خداحافظی میکنی⁉️ #نگاهت، نگاه دل کندن است
🔰شروع کرد دل مرا به دست آوردن و مثل همیشه #شوخی کرد. گفت: چطور نگاه کنم که #تو احساس نکنی حالت #دل_کندن است؟!
امـا هیچ کـدام از ایـن رفـتارهایش پاسخگوی بغض و اشکهای من😭 نبود.
🔰وقتی میخواست از در خانه🚪 برود به من گفت: همراه من به #فرودگاه نیا❌ و #رفت. برعکس همیشه پشت سرش رانگاه نکرد. چند دقیقه⌚️ از رفتنش گذشت. منتظربودم مثل #همیشه برگردد و به بهانه بردن وسایلش دوباره خداحافظی کند.# انتظارم به سر رسید.
🔰زنگ زدم📞 و گفتم این بار وسیلهای جا نگذاشتهای که به #بهانهاش برگردی و من و مهدی را ببینی. گفت: نه #عجله_دارم، همه وسایلم را برداشتم. ۱۳روز بعد از اینکه رفته بود، شنبه صبح بود تلفن زنگ زد☎️، ابوالفضل از #سوریه بود. شروع کردم بیقراری کردن و حرف از #دلتنگی زدن.
🔰گفت: #زهـراجـان نـاراحـت نـباش، احـتمال بسیار زیاد شرایطی پیش میآید که ما را دوشنبه🗓 برمیگردانند. شاید تاآنروز #نتوانم با شما صحبت کنم، اگر کاری داری بگو تا انجام بدهم،یا #حرف_نگفتهای هست برایم بزن😢
🔰تـرس هـمه وجودم را گرفت😰 حرف
هایش بوی #حلالیت و خداحافظی👋 میداد. دوشنبه۲۴آذر ماه همان روزی که گفته بود قرار است برگردد، #برگشت؛ معراج شهدای تهران🌷، سهشنبه اصفهان و چهارشنبه پیکر مطهر ابوالفضل کنارقبر #شهیدخرازی آرام گرغت .
صلوات 🌷🍃
#زندگی_به_سبک_شهدا🌷
🔸عباس نصفي از حقوق ماهانهاش💰 را صرف امور #خيريه ميكرد، در واقع او بخشي از حقوقش را به دو خانوادهاي ميداد كه يكيشان بيمار سرطاني و ديگري بچه #يتيم داشتند
🔹باقي حقوقش را هم بخشي صرف امور روزمرهاش و بخشي را خرج #هيئات و مراسم مذهبي ميكرد.
🔸در طول ماه شايد 20 روزش را #روزه ميگرفت و غذايي🍝 كه محل كارش به او ميدادند، به خانوادههاي مستمند ميداد
🔹يكبار كه ميخواست به #مأموريت برود دو، سه غذا توي خانه🏡 گذاشت و به پدرمان گفت شما براي فلان خانواده ببر، بابا گفت: من خجالت ميكشم دو #غذا دستم بگيرم و ببرم اما عباس اصرار داشت كه اگر كم هم باشد بايد به مردم كمك كرد و باري از دوش كسي برداشت.
#شهید_عباس_آسمیه
#شهید_مدافع_حرم 🌷
🌹🍃🌹صلوات
#خاطرات_شهدا🌷
🔰در محل #کار بسیار از خود گذشته بودند و بسیاری از مواقع به صورت داوطلبانه به جای بقیه همکاران انجام وظیفه میکردند. #همچنین از بردن سربازان وظیفه در ماموریتهای #خطرناک اجتناب میکردند و علت آن را این مسئله عنوان میکرد که سربازان به صورت امانت نزد ما هستند و پدر و مادرشان چشم انتظارند.
🔰شجاعت و #دلاوری ایشان زبانزد تمامی همکاران ایشان است. ایشان در پلیس #مواد مخدر سراوان جانشین فرمانده بودند با این حال با تمامی همکاران با #تواضع برخورد میکردند.
🔰شهید و#حیدرضا رسولی در سال 1391📆 در رسته آگاهی نیروی انتظامی استخدام شد. مدت یک سال آموزش را در #دانشگاه نیروی انتظامی تهران گذراند. در سال 1395 برای گذراندن دوره #ماموریت به منطقه سراوان در استان سیستان و بلوچستان منتقل شد. ✔️
🔰و پس از نزدیک به #یک سال دفاع از مردم مسلمان کشورش سرانجام در #بیست و چهارم مرداد ماه سال 1396 هنگام درگیری با اشرار و #قاچاقچیان مواد مخدر منطقه سراوان به فیض #شهادت🕊 نائل شد. پیکر مطهر #شهید در زادگاهش به خاک سپرده شد.⚡️
#شهید_وحید_رسولی🌷
🍃صلوات🌷🍃
🌾#ستارههای_زینبی
🌴همسرم #اواخر از کمر درد شبها🌜 خوابش نمیبرد. دکتر که رفت تشخیص دادند یک #کیست کنار مهره کمرش درآمده و باید عمل شود. دکتر حتی لیست #وسایلی که برای عمل نیاز داشت را به علی آقا داده بود.
🌳همان ایام من هم #مریض بودم. خب چه بهانهای از این بالاتر که یک نفر قرار عمل دارد یا #همسرش مریض است. #شهید به راحتی میتوانست به خاطر یکی از این موارد به #مأموریت نرود، اما به کار و وظیفهاش عشق 💓میورزید.
🌴 همین عشق 🌸🥀و اعتقادی که به هدفش داشت، باعث شد بین #محبت خانواده و رفتن به جبهه توازن ایجاد کند و برای جهاد به #سوریه برود.
ساده زیست هم بود و خیلی اهل مادیات نبود.
🌳اگر میشنید یک نفر #احتیاج دارد، ولو شده با فرستادن غذا به خانهشان سعی میکرد #کمکی کرده باشد، اما نکتهای که من در زندگی با ایشان آموختم، صبر در مسائل و مشکلات است. همسرم آدم #صبوری بود و این صبر را به من هم منتقل کرد. وگرنه داغ رفتنش را نمیتوانستم تحمل کنم.
🌴اینها به خاطر #اعتقاداتشان رفتند و این اعتقادات آنقدر ارزش دارد که برایش جان داد. همینها ما را آرام میکند. من شاید هرگز فکر #شهادت🕊 علی را نمیکردم، ولی حداقل خوشحالم که در راه #درستی او را از دست دادم.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_علی_نظری
🍃🌹🍃صلوات