eitaa logo
کنگره شهدای مازندران
3.8هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
508 ویدیو
14 فایل
🌹محفل شهدایی کنگره ملی ۱۴۵۰۰شهید استان مازندران ⏏️ #سایت کنگره شهدای مازندران👇 jangoderang.ir ⏏️ #صفحات_مجازی پیام‌رسان ها👇 jangoderang.ir/social ارتباط‌ با ادمین👇 @Jangoderang1 #مازندران_دیار_علویان_خط_شکن
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸روایتی از شهادت یکی از رزمندگان لشکر ویژه ۲۵ کربلا در عملیات والفجر۶ چیلات 🔹کمی دورتر از ما مجروح دیگری هم افتاده بود. تیر به شکمش خورده بود و روده هایش ریخته بود توی دستش... تکه کلامش این بود: «بر جمال محمد صلوات». به صدا گوش دادم. برایم آشنا بود. با منورهایی که دشمن گه‌گاه می‌زد، به چهره اش نگاه کردم. چهره اش خیلی تکیده به نظر می‌رسید. شناختمش؛ احمد بود؛ احمد شیرافکن... با هم اعزام شدیم منطقه. خودم را به سختی کشیدم به طرفش. دو متری با او فاصله داشتم. متوجه حضور من شد. سرش را کمی بلند کرد و به اطراف نگاهی انداخت. برایش دستی تکان دادم و گفتم: احمد! 📍دو دقیقه ای که گذشت صدای تیراندازی خفه شد. منتظر صدای احمد بودم. از او هم صدایی در نمی‌آمد. چندبار صدایش کردم اما جواب نداد. فکر کردم شهید شده. هنوز روده هایش را در دست‌هایش نگه داشته بود. هوا تاریک بود. من خوب او را نمی‌دیدم، یک حس غریبی مرا از درون به هم ریخت. چاره ای نداشتم. هم آن جا در دو متری شیرافکن ماندم. 🔅 یک ربعی که گذشت یک دفعه احمد ناله ای زد. از خوشحالی گفتم: تو زنده ای؟ گفت: آره. گفتم: چرا ساکت شده بودی؟ جواب داد: داشتم نماز می‌خواندم...! باورکردنی نبود. یادم آمد نمازم را نخوانده ام. تیمم کردم و از جیبم یک مهر کوچک درآوردم. الله اکبر نماز را که گفتم، مدام به این فکر می‌کردم، احمد چه طور با آن همه درد، درحالی که روده هایش بیرون ریخته، توانسته نمازش را بخواند. در بین نماز صدای ناله اش را می شنیدم. سلام نماز را که دادم، سریع خودم را کشیدم به طرفش. حالش خیلی بد بود. تلاش می‌کرد روحیه اش را حفظ کند. به او که رسیدم پای راستم را گذاشتم زیر سرش. دستی به موهایش کشیدم و گِل‌های خشک شده را از لای موهایش کنار زدم. وقتی سرش روی پای من بود، آهسته تکانی خورد و ساکت شد. آرام دست روی پلک هایش کشیدم و آن‌ها را بستم. در آن لحظات فقط گریه می‌کردم. نوجوانی 16 ساله، روی پاهایم جان داده بود و من هنوز نفس می‌کشیدم. 🌹کنگره بزرگداشت ۱۰۴۰۰ شهید استان مازندران: 🌐 https://zil.ink/jangderang_ir
👈 نام عملیات: ✅ رمز عملیات: یا محمد ‌ابن‌ عبدالله(ص) 📍 منطقه عملیات: سلیمانیه – حلبچه 🗓 زمان عملیات: ۱۳۶۶/۱۲/۲۴ تا ۱۳۶۶/۱۲/۲۹ 📌 هدف: پیشروی به سوی سلیمانیه از جنوب شرق با تصرف شهرهای حلبچه، خرمال، دوجیله، بیاره و طویله 🗺 نوع عملیات: گسترده ❇️ فرماندهی عملیات: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی 👈 سازمان عملیات: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی 💣 استعداد نیروهای درگیر دشمن: ۶۴ گردان پیاده، ۲۱ گردان کماندویی، ۱۲گردان زرهی، ۱۲ گردان مکانیزه، ۱۱ گردان توپخانه 🚹 استعداد نیروهای درگیر خودی: ۱۰۳گردان پیاده و ۱۷ گردان توپخانه 📊 نتایج عملیات: آزادسازی منطقه‌ای به وسعت حدود 1200 کیلومتر مربع شامل شهرهای حلبچه، خرمال، بیاره، طویله عراق و نوسود ایران؛ کاهش خط پدافندی خودی و گشودن جبهه‌ای جدید برای دشمن و انتقال توان عمده‌ای از ارتش عراق به جبهه شمالی 🌹کنگره بزرگداشت ۱۰۴۰۰ شهید استان مازندران: 🌐 @jangderang_ir
🦋 می ترسم، تشییع جنازه ام شلوغ شود... 🪶خاطره ای خواندنی از سرلشکر شهید به زبان سردار کمیل 🍂 يک روز بعد از پایان عمليات ،شهیدطوسی تویوتا را روشن کرد، حرکت کردیم به سمت اهواز... در حال طی کردن مسیر اروندکنار آبادان، بودیم. فضایی معنوی و روحانی در خلوت من و شهیدطوسی ایجاد شده بود، یاد دوستان و یاران شهیدمان می افتادیم. نامشان را می بردیم و به حال آنها غبطه می خوردیم. 🍁تو همين حال وهوا سير می كرديم. شهيد طوسی از فراغ دوستانش خيلی نارحت بود، احساس دلتنگی اش با نفس کشیدن های عمیق و چهره غم انگیزش مشخص می شد. من هم، همینطور نام دوستان را یکی یکی می بردم؛ اشک دور چشمانمان حلقه زده بود... 🪴شهید طوسی با صدایی لرزان و با بغضی بی درمان، لب به سخن گشود و یادی از دوستان شهیدش در واحد و کرد: 🍀نصيرائی" شهيد شد؛ "مرشدی" شهيد شد؛ "بهاور" شهيد شد؛ "معصومی" شهيد شد؛ 🌾 توصیفی از احوال شهدای اطلاعات و عمليات می كرد و هر چند لحظه یکبار، آهی از سر فراغ و جدایی می كشيد. و به قول ما مازندرانی ها "نوازش می داد" یا اینکه برای شان "مویه خوانی" می کرد. بیش از حد ناراحت بود تا حالا او را این گونه ندیده بودم. 🌴 تو همین حال و هوا بوديم که شروع كرد به سرزنش کردن خودش. از جاماندگی از قافله ی دوستان شهیدش ناراحت بود و دائماً خودش را سرزنش می کرد. من که حالش را اینگونه دیدم، گفتم: 🌱 «تو هم انشاءالله شهيد می شی، همه ما آرزو داريم به برسيم. دیر یا زود تو شهید می شی، من هم شهید می شم. همانجا دعا کردم:"خدايا از شهدا دورمان نكن"» 📍شهيدطوسی گفت: «بیشتر برای ، .» ▪️متوجه حرفش نشدم، با تعجب گفتم: «بعد از شهادت كه نارحتی نداره!» 🔹گفت:«برای ما داره... "نصيرائی" را ديدی؟ "مرشدی" را ديدی؟ "بهاور" را ديدی؟"معصومی" را دیدی؟»چند تن دیگر از شهدا را نام برد و گفت: 🌳 «ديدی اين بچه ها چقدر بچه های مظلوم، چقدر بچه های پركاری بودند، چه كارهای بزرگی توی جبهه كردند. تو خودت در جبهه شاهد بودی و ديدی که آنها چقدر زحمت كشيدند و چه از خودگذشتگی های بزرگی را انجام دادند و چه نخوابی ها، چه سختی ها و مجروحيت هایی را متحمل شدند. وقتی آنها شهيد شدند، فقط در همان محدوده ی محل، روستا و یا شهرشان تشيیع شدند. هیچ كسی آنها را نمی شناخت و آنگونه که سزاوارشان بود از آنها تجلیل نشد. آنها گمنام و ناشناخته ماندند و شخصيت و زحمات شان برای مردم ناگفته ماند.» 🍂 به فکر فرو رفتم، با خود گفتم: یعنی چه این حرف ها؟! چرا طوسی باید ناراحت و نگران بعد از شهادتش باشد؟! ☀️گفتم:حالا چرا باید ناراحت باشی؟گفت:«از آنجائیکه من فرمانده این بچه ها بودم، مردم و مسئولین مرا می شناسند. و از آن روزی که وقتی من شهید شوم، تشییع جنازه ام شود، صدا و سیما وارد شود، مسئولین بیایند، برایم تبلیغات کنند. کل استان اعلامیه پخش کنند.برای بعد از شهادتم هم ناراحتم. من خودم را شرمنده نصيرائی، مرشدی، بهاور و معصومی و ديگر شهدایی که واقعاً زحمت کشیدند و نامی از آنها نیست، می دانم. من خودم را كوچكتر از آنها می دانم. تلاش و زحمت اصلی به عهده آنها بود ولی چون که من مسئول بودم، از من تجلیل می شد. من خودم را شايسته و سزاوار نمی دانم. آنها هستند که باید تجلیل شوند.» 🌹کنگره بزرگداشت ۱۰۴۰۰ شهید استان مازندران: 🌐 @jangderang_ir
💢شباهت عجیب زندگی شهید مدافع حرم با شهید دوران دفاع مقدس... 💠روایت جالب از شهید محمدتقی‌ و شهید محمدتقی‌ : پدر شهید سالخورده پاسدار بود، دوست و همرزمی صمیمی داشت به نام هاشمی‌نسب که در عملیات به شهادت رسید. یک سال بعد؛ در شهید سالخورده متولد شد‌. یکی از بستگان مادرشهید در خواب دید که شهید هاشمی نسب به او میگوید: نام این نوزاد را "محمدتقی" بگذارید. پدر که علاقهای ویژه به همرزم شهیدش داشت، از این خواب پیامی دریافت که گویی فرزند او همانند همرزش خواهد شد و پس از تولد فرزند، نام او را محمدتقی نهاد. مادر نیز، نوزاد را کنار مرقد شهید هاشمی‌نسب برده و او را به خاک آن مرقد متبرک کرده تا راه و رسمش را نیز بیاموزد و چنین شد. از قضا شهید سالخورده نیز همانند شهید هاشمی‌نسب در حدود سن 29سالگی در آسمانی شد. 🌹دومین کنگـره ســـــرداران و شهــــــــدای استـــان مـــازنـــــــــدران👇 🌐 @jangderang_ir
💢 💠به یاد سردار ۱۹ ساله واحد اطلاعات و عملیات لشکر ۲۵ کربلا " سردارشهید یونس " 🔖خرداد ۱۳۴۵ تو به دنیا اومد. قبل از رفتن به مدرسه رو یادگرفت.۱۳ سالگی رو از دست داد، کم حرف بود و متواضع... سال۱۳۶۰ در پانزده سالگی رفت و هر وقت هم که برمی‌گشت یا خانواده شهدا بود یا در حال جمع آوری برای جبهه... و دیوانه‌ی ﷼امام بود. به همه می‌کرد که امام هر حرفی می‌زند، روی حرف امام حرفی زد. ۴ سال در واحد اطلاعات و عمليات لشکر ویژه ۲۵ کربلا در جبهه ها خدمت کرد. عملیات که رسید به دوستانش گفت: «دیگر برنمی‌گردم...» روز اول عملیات تیر مستقیم دشمن؛ به اصابت کرد و در به‌شهادت رسید.... 🥀شادی روحش صلوات... 📌دومیــن کنــگــــره‌ ملّــــــی ۱۴۵۰۰شهید استان مازنــــــدران👇 🌐 @jangoderang_ir