eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
533 دنبال‌کننده
1هزار عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه‌ها که راهی مدرسه شدند، سفره صبحانه را جمع کردم و هر چیزی را سر جایش گذاشتم. دستمال نم‌دار را روی کابینت کشیدم و خُرده نان‌ها را راهی کیسه‌ی نان خشک کردم. صدای سوت کتری بلند شده بود. هیچ‌وقت نتوانستم صبح‌ها مثل بچه‌ها شیرعسل بخورم، مگر چیزی پیدا می‌شود که جای قهوه‌ی صبح را بگیرد؟ نگاهی به کشوی مهمات انداختم. از صندوق تیربار، یک خشاب بیشتر نمانده بود. حالا چه کنم؟ باید به فکر تامین مهمات باشم! همان یک خشاب را برداشتم، از گوشه سوراخش کردم و داخل لیوان آب جوشی که بخارش به هوا بود خالی کردم! تفنگم پر شد! بخار لیوان، بوی مطبوع قهوه به خود گرفته بود. نفس عمیقی کشیدم و بوی قهوه را بلعیدم. لیوان را با دو دستم گرفتم و روی مبل نشستم. گرمای قهوه از دستانم به وجودم سرازیر می‌شد. لیوان را روی میز گذاشتم، کنار گوشی و کتاب. نگاهی به هر دو کردم و گوشی را برداشتم. قفلش را باز کردم. وارد پیام‌رسان بله شدم؛ تنها پیام‌رسان پرکاربردم. چه خبر شده؟! همه گروه‌ها آخرين پیامشان حاوی کلمه‌ی منحوس اسراییل بود! قلبم مثل ساختمان‌های غزه فرو ریخت. گرمای دلپذیر قهوه به سرعت یخ زد. نکند باز هم به جنوب لبنان یا غزه حمله کرده! هنوز حادثه بیمارستان را هضم نکرده‌ام. دلم می‌خواست گوشی را خاموش کنم و بی‌خیال قهوه شوم. بروم کنار دخترک غرق در خواب و پتو را روی سرم بکشم. گوشی درون دستم لرزید. بالای صفحه اعلانی از مادرانه محله شهدا نمایان شد! دلهاااا: «پاشین جنگ...» ✍ادامه‌ در بخش دوم؛