eitaa logo
جان و جهان
500 دنبال‌کننده
785 عکس
34 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
امیدمهدی را که خواباندم، طبق معمولِ این روزها، نشستم بالای سرش و غرق فکر شدم... فکر بچه‌هایی که...😭🇵🇸 و یکهو نمی‌دانم چرا حالت دستش من را یاد دست‌های کوچک غرق خون «نبیله نوفل» انداخت💔 و اینجا بود که ایده یک نقاشی به ذهنم زد... 👇 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ آرام ماشین را به کنار راه کشاندم و چراغ خطر را روشن کردم. سرم را روی فرمان گذاشتم و های‌های زدم زیر گریه. باید قبل از رسیدن به خانه غصه‌هایم را تمام می‌کردم. باید برای مواجهه با تک‌تک‌شان آماده می‌شدم. الان که به خانه ‌برسم چند چشم منتظر به دهان من دوخته شده‌اند. چطور به مامان بگویم‌ که کمتر غصه بخورد؟ بابا حتما خیلی به هم می‌ریزد. چطور احسان را آماده کنم؟ بچه‌ها حتما نگران نبودنم می‌شوند! چند دقیقه بعد از ماشین پیاده شدم. بطری آب را برداشتم و چند مشت آب توی صورتم پاشیدم. از داغی بطری که زیر آفتاب توی ماشین مانده بود سوختم! زندگی ادامه داشت. همین چند قطره اشک کافی بود. من مسئول حفظ آرامش عزیزانم بودم. بقیه‌ی مسیر شروع کردم به برنامه‌ریزی، از کدام دکتر کی وقت بگیرم؟ چه روزهایی را باید مرخصی بگیرم؟ قبل از عمل باید کابینت‌ها را مرتب ‌کنم، بعدش حتما نمی‌رسم. روتختی‌ها را کی بشورم؟ قبل از بستری شدن باید لوازم مدرسه زهرا را هم بخرم، چیزی به مهر نمانده! باید فریزر را پر کنم، بعدش شاید تا مدتی توانش را نداشته باشم. شاید بد نباشد که موهایم را هم رنگ کنم، دوست ندارم احساس زشتی و شلختگی به روحیه‌ی خرابم دامن بزند. چه قدر در محل‌کارم کار عقب‌افتاده دارم. باید زودتر ردیفشان‌کنم. چند وقت است از بازی با بچه‌ها غافل شده‌ام. اگر بعدی در کار نباشد چه؟ ای‌کاش لااقل ریحانه برای خوابش این‌قدر به من وابسته نبود. واگویه‌های ذهنی‌ام تمامی نداشت... . تا به خودم‌ آمدم جلوی خانه‌ی پدری ایستاده‌ بودم. یک‌راست رفته بودم تا هم حضورا خبر بدهم، هم بچه‌ها را ببرم خانه. فکر کردم اگر تلفنی بگویم مامان خیلی بی‌قراری می‌کند. ببیند من خوب و آرامم، او هم دلش قرار می‌گیرد. پای بالا رفتن نداشتم، زیر لب دعا می‌‌کردم که خدا دل‌شان را آرام‌ کند. بیماری بچه‌ی آدم خیلی سخت‌ است. سخت‌تر از هر بیماری که خود آدم را درگیر کند. به پشت در که رسیدم، مامان در را باز کرد. پرسید: «چی شد؟ چی گفت مامان؟» جواب دادم: «باباجون بذار از راه برسم می‌گم. چیزی نگفت؛ همونی که قبلا گفته بود. باید عمل کنم دیگه.» - دیگه چی گفت؟ جواب پاتولوژیتم دید؟ - آره دید، چیز خاصی نیست، احتمالا یه دارودرمانی هم بعدش داره. ولی جای نگرانی نیست. چه عطر قورمه‌سبزی‌ای پیچیده مامان! نهار قورمه‌سبزی داشتین؟ فرفری! مامان‌بزرگو که اذیت نکردی؟ وااای این‌جا رو نگا! بچه‌ها پاشین باهم جمع کنیم، زود باید بریم، بابا منتظره... . بابا چیزی نگفت. فقط تماشا می‌کرد. بقیه‌اش در سکوت گذشت. هیچ‌کس دوست نداشت حرفی بزند. سریع بچه‌ها را آماده کردم و زدم بیرون. طاقت نداشتم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan