eitaa logo
جان و جهان
496 دنبال‌کننده
793 عکس
35 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
حسّ دست‌های کوچکی روی کمرم، که به صورت دایره‌ای ناشیانه، در مرکز آن تاب می‌خورد، هوشیارم کرد. صدای آخِ دردآلود و آرام، با چاشنی لبخندی شکسته، از دهانم بیرون آمد. دست‌های کوچک وکوچک‌تری، کمرم را پُر کرده بود. گرمای دست‌هایشان مثل شال‌گردنی بود که دور سرمای وجودم، پیچیده می‌شد. اثرِ دست‌ها با زیرصدایِ خنده‌های ریزِشان، روی لب‌هایم کاشته‌ می‌شد و برداشتش خنده‌ای در چشمِ بچه‌ها بود. سرم را به گوشه‌ی بالشت سپردم. ردّ نگاهم روی زمین، تنِ جارو نخورده‌ی فرش‌ها را دنبال کرد. دلم از دیدنِ صحنه‌ی پرتقال‌های بُرش‌خورده و وارونه با شکم‌های پوک گرفت؛ تویِ دیس و دورِ آبمیوه‌گیری کوچک دستی، با پنج لیوان و پنج نِی واژگون شده، ریخته‌ بودند. مَزه‌ی شیرینیِ آب پرتقالِ نیم ساعتِ پیش، که بچه‌ها صفر تا صَدش را به تنهایی گرفته بودند با تلخی بهم‌ ریختگی خانه، زبانم را فرش کرد. میانِ حالت رکوع و قامت راست کردنِ جسمم، یک دستم را به دیوار و دیگری را روی گودی پهلویم گذاشتم. درد چون قطره اشکی در چشم‌هایم حلقه زد. پسرک به پهلویم چسبید: «مامان، مامان من عصات می‌شم، من عصات می‌شم.» دستم را از روی دیوارِ سخت و سفت برداشتم و روی گردن و شانه‌های نرم او گذاشتم. ✍ادامه در بخش دوم؛