#امشب_نشستهام_بنویسم_به_طاقها
#اینجا_پر_از_شفاست_ازاین_اتفاقها
تعریف میکرد بچه یکهو شروع کرد به خندیدن. خندهای که سابقه نداشت. به نقطهای خیره بود. چشمانش برق میزد و از تهِ دل میخندید. امتداد نگاهش را گرفتم. گمان میکردم در خنکای دم صبح صحن انقلاب، کفتری، کبوتری آن حوالی نشسته که دختر دوسالهام اینگونه سر ذوق آمده. با پیشزمینه صدای قهقههاش مسیر و انتهای نگاهش را کاویدم، چیز خاصی نبود؛ یک خادم که رو به پنجره فولاد در نهایت ادب سلام میداد. چند آقا در حال نماز. یک خانم در حال خواندن زیارتنامه، که تُندتند اشکهای بیصدایش را پاک میکرد، و سر خانم دیگری که تماما زیر چادر پنهان بود و روی زانویش جا داشت.
با تعجب دخترم را بغل کردم و به سمت سقاخانه رفتم، بلکه آبی به صورتش بزنم و خندهی ممتد بیدلیلش نگرانم نکند. هنوز کفش پا نکرده، صدایی زنانه سر من و تمام آدمهای صحن را به طرف خودش برگرداند، به طرف جایی که چند لحظه پیش با دخترم آنجا نشسته بودم.
خانم پنهان زیر چادر، حالا ایستاده بود. قدِ بلند و روی سبزهای داشت. چنان حیران بود که انگار همین الان روح به تنش حلول کرده. دستهایش را بیاختیار توی هوا تکان میداد و بیوقفه داد میزد: «زبونم.... زبونم.... زبونم باز شد»
✍ادامه در قسمت دوم؛