#امالبنینهای_ایران
زنگ در زده شد. چشمهایم را بازکردم. آفتاب تا
وسط اتاق روی فرش لاکی افتاده بود. سر بلند کردم. عکس آقاجون و داییجان را دیدم. زیرلب سلام کردم. گفتم: «آسید مجتبی خودت و سیدمحمد خیلی زود این دنیا رو گذاشتید و رفتید.. تا وقتی بودید مدام به فعالیت و مبارزه. آروم و قرار نداشتید که. پسرتون هم که طاقت نیاورد و زد به دل دشمن و برنگشت. مادرجون هم مثل خودتونه. نگذاشته در این خونه بسته بشه؛ حتی بعد این همه سال خداروشکر هنوز این جا خونهی امید مردم شهره.»
از پنجره بزرگ اتاق سرک کشیدم. مادربزرگ وارد حیاط شد و به مهمانی گفت: «بالام خوش گلمیشن. راحت اول. هِچ کس یوخده. لیباسلار و چرشابلار کتاباخانه داده هر نمه ایستیرن گوتور. مبارکین الوسون.»(دخترم خوش اومدی. راحت باش. هیچکس نیست. لباسها و چادرها تو کتابخونه است. هر چیزی که میخوای بردار. مبارکت باشه!)
✍ ادامه در بخش دوم؛