#اگر_تنهاترین_تنها_شوم،_باز_هم_خدا_هست
ساعت ده دقیقه مانده به ۱ بامداد، با دست و جیغ و هورایش بیدار شدم.
با نگرانی اطرافم را نگاه کردم. حدسم درست بود؛ پسرم گوشهی سالن، با ماژیک فسفری در دست و کتاب علوم روی سینه خوابش برده بود.
حس ناامیدی و ناراحتی همه وجودم را فراگرفت. در دل، خودم را سرزنش میکردم که چطور به خواب رفتم و مواظب پسرم نبودم که بیدار بماند و درسش را بخواند.
پسری که وحشت آزمونهای منتا و سختگیریهای مدرسه از یک طرف، و رفتارها و اذیتهای خاص برادر بیشفعالش از طرف دیگر، سراسر وجودش را پر از استرس کرده و نیمه شب و بامداد مشغول مرور خط به خط کتاب یا انجام آزمون آنلاین است.
خواستم بیدارش کنم، اما علیرغم تأکیدهای اول شبش و نگرانیهای خودم برای درسش، باز هم مهر و عشق مادریام اجازه نداد خواب نازنینش را برهم بزنم.
و البته که این بیدار نکردنم هم برایش بهتر بود؛ مگر با وجود بیداری و شلوغیهای این بچه کسی در خانه امکان تمرکز دارد؟!
غصه میخورم که این وقت شب چه کنم؟!
تمام مغزم را به کار میگیرم تا هر طور شده آرامش کنم، نه برای اینکه بخوابم بلکه مراقب باشم بقیه را بیدار نکند.
تلاشم بیفایده است و این کودک بعد از یک خواب مفصل به کمک ریسپریدون و فلوکسامین، دیگر نمیخوابد و تمام فعالیتهای روزش را دوباره از سر میگیرد.
اول شروع کرد به حرف زدن:
«چرا اینا خوابن؟؟؟ صبح شده... بلندشون کن صبونهشونو بده»
لباس عوض کرد و کیف در بغل ایستاد که وقت رفتن به مدرسه است.
رفت سراغ آشپزخانه و متوسل شد به صدای تلق تولوق ظرفها و هوا کردن قاشق و چنگالها.
✍ادامه در بخش دوم؛