#صُبح_و_غَزل_و_نمنمِ_باران_و_من_و_نغمهی_پاییز
#اینها_هَمگی_شورِ_تمنّای_وصالاند،_کجایی؟!
ناگهان صدای رگبار باران به گوشم خورد، بارانی که انگار تمام هیجان آسمان را برای زمین به ارمغان آورده بود. از پشت بام، از شیشهی نورگیر آشپزخانه، از حیاط، از ناودان کوچه، صدای بارانی که بیخبر آمده بود و حالا هم برای آمدن عجله داشت؛ به قول مادرم انگار درِ آسمان باز شده بود.
بچهها از گوشه گوشهی خانه، خودشان را پشت پنجرهی ورودی حیاط رساندند و من هم ...
تماشای باران، آن هم دستهجمعی و خانوادگی، زیر سقف ایوان که نزدیکترین حالت به باران است بدون خیس شدن، برایمان تجربهای پرتکرار و دوستداشتنی است.
اما اینبار شدت باران، ما را همینجا پشت پنجرهها میخکوب کرده، فقط در حیاط را باز میکنم تا بوی خاک بارانخورده تا آخرین سلول بویایی مغزم بخزد و کمی فارغ از دوندگیهای صبح تا به الان نفسی بکشم.
محو برخورد قطرات روی برگهای رز و داوودی و نرگس میشوم. باران، روحم را پرواز میدهد به بوی کاهگل خانهی سنتی آقاجون، خانهای با سالنهای تو در تو و آینهکاری شده.
✍ادامه در بخش دوم؛