#روضههایی_که_زیستهایم
#بلندمرتبه_شاهی_ز_صدر_زین_افتاد
۶ساله بودم. راهآهن مشهد، بلیتهایمان را چک میکردند تا برویم سوار قطار شویم.
کودک بودم و کنجکاو، آن روز حواسپرت هم شده بودم. پروندهی گم شدنم هم قطور بود.
سنگهای رنگی گلدان گوشهی سالن راهآهن نگاهم را جذب کرد. به سمتش دویدم و شروع کردم به بازی.
پدر و مادر و خواهر و برادرم و باقی همسفران همه فکر میکردند من با دیگری رفتهام.
نگاهم را که برگرداندم، هیچکس نبود. ترس همه وجودم را گرفت. تمام سلولهای بدنم داغ شدند.
رفتم به مامور راهآهن گفتم که گم شدهام. داشتم توضیح میدادم که برادرم را دیدم؛ به سرعت به سمتم میدوید. انگار قطار نزدیک حرکتش بود و همه در جستوجوی من بودند. پدرم هم همراهش بود.
برادرم من را روی دوشش گذاشت و شروع کرد به دویدن، پدرم هم پشت سرش.
نگاهم به پدرم بود و چشمانِ پدرم دائما به من. همچنان گریه میکردم.
از همان دورتر، در همان لحظههایی که سرعت گذرش زیاد بود، میتوانستم اضطراب را در حالات چهرهی پدرم ببینم. اضطرابی که از گم شدنم در وجودش نشسته بود و انگار تا من را در آغوش خودش نمیدید آرام نمیشد.
میدوید و نگاهم میکرد که یکدفعه توانش کم شد، انگار تشویشِ آن دقایق طنابی شد و دور پایش پیچید؛ پدرم با صورت به زمین خورد...
خوب به خاطر دارم حتی در لحظه افتادن هم چشمانش در پی ما بود.
هیچوقت آن لحظه و آن تصویر از ذهنم پاک نمیشود.
فقط داد زدم: «بابا! بابا!...»
✍ادامه در قسمت دوم؛