✍بخش دوم؛
ساعتی بعد دختر نوجوان شروع کرد به زبان اشاره چندین خاطره را برای پدرش تعریف کرد و پدر هم قهقهههای بلندی میزد و کل اتوبوس غرق در شکوه خندههای پدری بر خاطرات دخترش بود؛ خندههایی که خود پدر نمیشنید. یاد خندههای پدرم افتادم، آن روزی که بیشتر از همیشه از خندههایش شاد شدم.
ما در شهر کوچکی زندگی میکردیم. از آن شهرها که یک خبر از اول کوچه که شروع میشد، آن چیزی نبود که به نفر آخر میرسید، هر کسی کلاغی اضافه میکرد و تحویل نفر بعدی میداد.
چهارم ابتدایی بودم. خوب یادم هست که شب قبلش با دختر عمویم که همکلاسیام هم بود به خانهشان و صبح روز بعد از همانجا به مدرسه رفتیم. به محض تمام شدن صف صبحگاهی بود که همکلاسیام روبهرویم ایستاد و بدون هیچ حس خاصی توی صورتش گفت: «پدرت یه پسر جوونو کشته!»
اینکه از هفت صبح آن روز تا ساعت دوازده چه بر من گذشت، داستانی است دراز. اما نتیجه آن حال این بود که گوشهایم صدای معلم را نمیشنید، سرم گیج میرفت و زبانم قفل شده بود. پیش خودم فکر میکردم شب قبل که خانه نبودم حتما اتفاقی افتاده و من از همهجا بیخبر ماندهام.
زنگ تفریح پشت دیوار مدرسه پناه گرفتم و جوری که کسی صدایم را نشنود گریه کردم و گفتم: «خدایا این خبر اشتباه باشه به جاش اون هشتصد تومنی که از پول تو جیبیهام جمع کردم میندازم صندوق صدقات.» به گمانم این اولین نذر زندگی من بود.
به خانه که رسیدم دیدم همه خوش و خرم در حال گذران زندگی روزمره بودند. پدرم که انگار تازه از سر کار آمده بود، با همان لباس بیرون نشسته بود به صحبت با یکی از دوستانش که آمده بود به او سر بزند. دو استکان چای خوشرنگ و چند لیموی نصفشده هم جلوی آنها بود.
وارد که شدم بابا خندهای کرد و با من خوش و بش کرد. خندههای بابا در کنار عطر لیموی تازه خبرهای خوبی داشت. بابا وقتی سرکِیف بود چند قطره لیمو به چاییاش اضافه میکرد. خبرهایی از این جنس که اتفاقی نیفتاده و همه چیز در امن و امان است. آن خنده شیرینترین خنده زندگی من بود. شیرینی به طعم چای شیرینی که چند قطره آبِ لیموی تازه درون آن ریخته باشند.
ماجرا را از مادر پرسیدم. در حالیکه کل صورتش تعجب و بهت بود گفت: «پسر عمهت تصادف کرده و طرف مقابل مقصر بوده. طرف فوت کرده و پسرعمهتم بیمارستانه.»
سرخوشانه دویدم سمت کمدم؛ چهار تا دویست تومانی را درآوردم. یکییکی تا کردم و از سوراخ باریک صندوق صدقات داخل فرستادم.
حالا من از شیشه پنجره اتوبوس، شکوفههای بادام کوهی را میدیدم و به این فکر میکردم که وقتی بچه بودم دنیا را از آینه چشمان پدر و مادرم میدیدم و شاید پسرک و دختر نوجوان هم خندههای پدرشان است که به آنها میگوید خبری نیست، دنیا امن و امان است. حتی اگر مشکلات چسبیده باشند بیخ گلویمان و یا کنار گوشمان.
پدر پسرک آمده بود روی بوفه اتوبوس پشت سر من نشسته بود و همانطور که داشت سر پسرک را روی پاهایش نوازش میکرد تا به خواب برود از پنجره شکوفهها را نگاه میکرد، اما نمیدانم در ذهن پر از سکوتش عطر چه حرفهایی پیچیده بود.
#مرضیه_دیرنیک
#به_بهانه_روز_جهانی_معلولان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan