eitaa logo
جان و جهان
499 دنبال‌کننده
790 عکس
35 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
_ بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند. یکی از سرنخ‌هایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «متنی از زبان یک دیوار بنویسید». _ من با همین بلوک‌هایِ سیمانیِ زمختِ نخراشیده‌ی بدترکیبم، شاعرم. من از همان ظهر سوزان، شاعر شدم. وسط سوت مهیب خمپاره‌ها و فریاد دلهره‌آور گلوله‌ها. در گیرودار رفتن‌ها و آمدن‌ها و کمین گرفتن‌ها. درست همان ثانیه‌ای که مرد آمد. از ماشین که پیاده شد، غبار معرکه‌ها قامتش را دلرباتر کرده بود. تک تک مردان دور و بر را محکم و از جان و دل بغل کرد. بوسید. با اقیانوس چشمان یِکّه و نادرش عاشقانه و باطمأنینه قد و بالایشان را نگاه کرد. احوال پرسید، خداقوت گفت و دلجویی کرد. بعد خرامان خرامان آمد. نشست. کتف و کمر رنجور و دردمند و غیورش را تکیه داد به من و دست راست جانبازش را ستون کرد زیر چانه‌اش. البته حق این است که من به او تکیه کردم. برای یک دیوار، برای یک شهر، برای دشت‌ها و کوه‌ها، برای یک سرزمین، تکیه‌گاه محکم‌تر از «حاج قاسم» کجا می‌توانستم پیدا کنم؟! گرمای وجود خاکیِ معطرش، سِحرم کرد. شراره‌های حیات دویدند لابلای وجود جمادی‌ام. بلوک‌هایم آغوش گشودند و او را تنگ در بغل فشردند. زبانم بند آمده بود. قفل شده بودم. تمام توانم را جمع کردم تا با تک‌تک مولکول‌هایم عرض ارادت کنم: - سَرَت سلامت مردِ مردان! ... قدم‌رنجه کردی! ... منت گذاشتی! ... دورِت بگردم! ... نوکرتم! ✍ادامه در قسمت دوم؛
_ بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند. یکی از سرنخ‌هایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «متنی از زبان یک دیوار بنویسید». _ وقتی مطمئن می‌شد که همه خواب هستند، می‌آمد توی تاریک و روشن شب مقابل من می‌ایستاد، به عکس توی این قاب خیره می‌شد و با صاحبِ عکس حرف می‌زد. قبل از هر حرفی یک دسته‌گل می‌فرستاد از جنس صلوات و بعد سر حرف را با او باز می‌کرد. نیتش را وسعت می‌داد؛ هدیه را بین همه تقسیم می‌کرد؛ برسد به روحِ آقامسعود، شوهر عمه‌ام، بابا احمد، مامان اعظم و ... می‌دیدم که دسته‌گل بین همه دست به دست می‌شود و لبخند می‌زنند! همیشه خاطره‌ی فوت پدربزرگش را مرور می‌کرد و خاطره مثل جوهر توی دریای سرش پخش می‌شد: وقتی او را توی آن برانکاردهای فلزی می‌گذاشتند و از قاب در خانه‌ی عمه‌جان رد می‌کردند، عمه زیرِلب برادرِ شهیدش را صدا می‌زد: «محسن‌جان بیا به استقبالش!» نمی‌توانست از حال آن لحظه‌های پدر و عمه‌جانش چیزی بگوید. پدری که یک عمر عمودی آمد و رفت کرده باشد به خانه دخترش، حالا افقی می‌بردندش... لابد آن آخر سَری که مردها سراشیبی پله‌ها را گرفته بودند چشم عمه به کفش‌های جفت شده پشت در افتاده، به عصای تکیه‌زده‌ کنار دیوار و به هزار جور خاطره که خودشان را به شکل جعبه‌ی قرص، پتو، لباس و... در آورده بودند. ✍ادامه در بخش دوم؛
_ بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند. یکی از سرنخ‌هایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «متنی از زبان یک دیوار بنویسید». بیشتر عمرم در تاریکی گذشته است، شاید همین باعث افسردگی من شده باشد. سهم من از نور و روشنایی گاهی یک باریکه‌ی چند سانتی متری بیشتر نیست، آن هم اگر ریلِ در یاری کند و در خوب چفت نشود. یکی نیست بگوید: «بی انصاف‌ها! یه کم یواش تر این در وامانده را بکوبید، مگر دیواری کوتاه‌تر از من گیر نیاورده‌اید!» مهمان که می‌آید هول می‌شوند و تمام روفرشی‌ها را از روی فرش و ملحفه‌های سفید را از روی مبل راحتی چسترشان جمع می‌کنند و یک جا می‌چپانند توی کمددیواری و در را محکم می‌کوبند. با اینکه به این کارهایشان عادت دارم ولی گوش‌هایم درد می‌گیرد، کاش ما دیوارها هم، مثل آدم‌ها دکتر داشتیم یا مثل حیوانات دامپزشک. نمی‌دانم اگر داشتیم اسمش را چه می‌گذاشتند؟! حتما دیوار پزشک ... ✍ادامه در بخش دوم؛