eitaa logo
جان و جهان
496 دنبال‌کننده
793 عکس
35 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
_ بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند و مشقِ نوشتن می‌کنند. یکی از سرنخ‌هایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت» چند روزست که بغضِ در گلویش و حلقه‌ی اشک در چشمانش، مثل یک سکانس گیرا در یک فیلم سینمایی، بر پرده‌ی چشمانم مرور می‌شود؛ کمی پایین‌تر از ایستگاه اتوبوس ایستاده بودیم که من و پسر دوساله‌ام سوار تاکسی یا اتوبوس شویم، هرکدام که زودتر آمد، تا سریع‌تر به خانه برسیم. بی‌توجه به اطراف و افراد دور و برم، فقط به خیابان چشم دوخته بودم و ماشین‌ها را برانداز می‌کردم. نگران پسر کلاس اولی‌ام بودم که نکند از مدرسه برسد و پشت در بماند. از هفت صبح در تکاپو بودم. محمدعلی را با هزار ترفند از خواب بیدار کردم. لباس‌های مدرسه‌اش را آوردم و در بستن دکمه‌ها کمکش کردم. کیفش را هم باهم آماده کردیم و بعد از تکمیل کردن تکلیف‌های مانده از دیروز، راهی مدرسه‌اش کردم. محمدحسن هم بیدار شده بود. صبحانه‌اش را دادم، لباس‌هایش را تنش کردم و با یک کیف پر از خوراکی و کتاب کودک و پوشک و لباس، راهی جلسه مادرانه شدیم. برنامه تا ظهر طول کشید. خیالم از ناهار راحت بود. از شام دیشب چند تکه کوکوسبزی باقی‌ مانده بود. در افکار خودم غوطه‌ور بودم که جلو آمد و سرِ صحبت را باز کرد. پیرزن قد خمیده‌ای که چند قدمی من ایستاده بود، اما انگار ندیده بودمش. جلو آمد و گفت: «اتوبوس اینجا همیشه دیر میاد؟ ✍ادامه در بخش دوم؛