#تفنگ_غنیمتی
کلید را محکم کوباند توی سر تلویزیون: «آخه آدم انقد دلسنگ؟!...»
دستهایش را از پشت، در هم قفل کرد و تند تند رفت سمت پنجره: «تف تو روحشون!» نرسیده به پنجره برگشت سمت تلویزیون. هفت، هشت بار مسیر تلویزیون، پنجره و بالعکسش را گز کرد و زیر لب غر زد. دست آخر خودش را تالاپی انداخت روی مبل تکنفره و آخرین ترکشش را هم رها کرد: «بی شرفای بی وجدان!»
بعد انگار تازه متوجه حضور من کنار اُپن اشپزخانه شده باشد، چشمانش را دزدید، مشتی حوالهی دستهی مبل کرد و رو برگرداند سمت پنجره: «از همهشون متنفرم...»
خورش ماستها را ورز میدادم که بیهوا آمد تو. سابقه نداشت این ساعت برگردد خانه. داشتم تمام گزینههایی که ممکن بود عامل ناراحتیاش باشد را مرور میکردم؛ از آشغال گذاشتن بیموقع نسرین خانم سرکوچه تا مواضع جدید وزارت امور خارجه، که ناغافل داد زد: «اون تفنگ من کجاس، مهری؟»
موهای تنم یکجا سیخ شد و دستهایم در خورش ماستها ماسید! بابا رفت سمت کمد دیواری اتاقش و تمام وسایل را یکجا خالی کرد: «همون که از صدامیا غنیمت گرفته بودم. کو؟ کجاست؟ میگم کجاس؟»
لبم را زبان زدم و به سختی خودم را جمع و جور کردم: «نمیدونم بابا. بیاین یه کم آب بخورین بشینین الان مامان میاد ازش میپرسیم.»
✍ادامه در بخش دوم؛