eitaa logo
جان و جهان
496 دنبال‌کننده
792 عکس
35 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ همین‌که به سر کوچه رسیدم مرد جوانی با لبخند نزدیکم شد: «خانم کوچولو میری نذری بگیری؟ من یه جایی رو می‌شناسم که نذری‌های خوشمزه‌ای میدن. بیا بریم من برات بگیرم.» در حالی‌که سرم را به نشانه تایید تکان دادم، چشم‌هایم دنبال یک آشنا می‌گشتند. سر کوچه، مثل همیشه، آقا اویسی نشسته بود. از وقتی چشم باز کرده بودم او میوه فروش محله بود و البته همسایه ما و رییس کوچه. با منطق کودکانه‌ام به خودم گفتم که اگر این مرد، مرد بدی باشد، آقا اویسی جلو می‌آید. شاید او را می‌شناسد که چیزی نمی‌گوید. در همین فکرها بودم که مرد دستم را گرفت. با اطمینانی که از عدم عکس‌العمل آقا اویسی گرفته بودم، لبخندی به پهنای صورتم زدم و من هم دستش را محکمتر گرفتم. هنوز هم چشمم دنبال یک آشنا بود که این جوان را تایید کند، اما در آن خیابانی که پر از آشنا بود حتی یک نفر هم نپرسید که دختر کوچک قاسم آقا کجا می‌رود. جوانک من را دنبال خودش می‌کشید و از طعم و رنگ غذا تعریف می‌کرد. بوی غذای نذری خیالی مشام من را پر کرده بود. دو سه تا کوچه را که رد کردیم، صیاد که مطمئن شد این صید کوچک، مثل آهوی معصوم روی لباسش، آرام و ساده است، کمی دستش را شل کرد. از سر کوچه حسین آقا رد شدیم. دلم به حال زن‌هایی که در صف، قابلمه و سطل به دست، ایستاده بودند سوخت. آخر من بدون صف قرار بود غذای نذری بهشتی بگیرم، اما نمی‌دانستم قرار است تا دروازه جهنم بروم. کوچه حسین آقا آخرین کوچه خیابان بود و بعد از آن زیرگذر بود. زیرگذری که آن زمان‌ها قطارهایی که مسافران را از تهران به تبریز می‌رساندند از روی آن رد می‌شدند. پدر و مادر هیچ‌وقت اجازه نمی‌دادند که ما تنها آنجا برویم. می‌گفتند پر از دزد است. درست مثل همین مردی که دست من را گرفته بود. با رسیدن به زیرگذر نامطمئن به مرد گفتم: «پس کجا غذا میدن؟» گفت: «اون طرف خیابون، بیا با هم رد می‌شیم.» کم کم ترس قلب کوچک هشت نه ساله‌ام را پر کرد. اما حسی گفت که ترسم را بروز ندهم. از سراشیبی زیرگذر رد شدیم. مرد که حالا به لبخندش شک داشتم، هنوز هم دستم را آزاد گرفته بود. قدم‌هایم کمی سست شده بود. مثل اسماعیل که به قربانگاه می‌رفت من هم به سوی قتلگاهم می‌رفتم. با این فرق که کسی که دست من را گرفته بود، ابراهیم نبود، شمر بود. به سربالایی زیرگذر رسیدیم. سمت راستم را که آن موقع‌ها هنوز درست بلدش نبودم نگاه کردم. یک ماشین قدیمی پارک بود و پشتش آن کفش‌ها. مردی با یک جفت کفش پاشنه‌دار زنجیردار پشت ماشین ایستاده بود. در دنیای کودکانه من آن کفش‌ها، پاپوش دزدها بود. یک آن از رویای نذری بیرون آمدم. آب آلبالوی پس دهانم مزه خون گرفت. قلبم مثل گنجشکی در قفس خودش را به سینه‌ام می‌کوبید. دستم، دستم هنوز در دست آن دزد بود. نم ترس چشم‌هایم را پر کرد. احساس بی‌پناهی کردم. همه غریبه‌های آشنا نما از جلوی چشم‌هایم رد شدند. یک لحظه انگار کسی در دلم فریاد زد یا حسین. آنقدر بلند که به پاها و دستهای کوچک ترسیده‌ام توان داد. دستم را از دست او که مطمئن بود من را به قتلگاه رسانده است کشیدم و با قدرتی که از یک بچه نه ساله بعید بود، مسیر خلاف را، همان مسیری که به خانه حسین آقا و نذری امام حسین می‌رسید دویدم. با گام‌هایی که هرکدام به بلندی یا حسینی بود که در دلم شنیده بودم. تا دزد به خودش بیاید که چه شده، من خودم را به شلوغی‌ها رساندم و در وسط صفِ زنان، همان‌هایی که قابلمه و سطل به دست دم خانه حسین آقا ایستاده بودند، نفس زنان جا گرفتم. خودش را به من رساند اما از جمعیت ترسید. عصبانی از فراری که کرده بودم شروع کرد به داد زدن و تهدید کردن که بیا برویم وگرنه به مادرت می‌گویم که با من آمدی. اما من دیگر آن دخترک بی‌دست‌وپا و بی‌پناه نبودم. من حسینی داشتم که عهده دارم شده بود. با شجاعتی که انگار به قلبم دیکته شده بود ایستادم و با فریاد گفتم: «برو به هرکی میخوای بگو من هیچ‌جا نمیام. اصلا خودم میرم میگم.» حالا سال‌ها از آن عاشورا گذشته است. از همان وقتی که به خانه برگشتم و با گریه به مادرم گفتم چه شده است، از همان دقیقه‌ای که چادر به سر کردم تا با او به دنبال دزد برویم، تا همین حالا که با اشک این خاطره را می‌نویسم، فهمیدم که تنها آشنای من در این دنیا حسین است، همان که وسط آن همه غریبه آشنانما به فریادم رسید. همان که آشنای مردم بی دست و پاست، حتی آشنای حنانه نه ساله. . در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan