#دعوت_نامه
#سفر_به_آستان_خورشید
در تاریکی اتاق چشم دوختهام به صفحه چند اینچی گوشی موبایل، پلک میزنم تا اشکهایم مانع تماشای گنبد طلایی آقا نشوند و زمزمهوار در دلم خودم را سرزنش میکنم که «دیدی قدر ندانستی؟ داشتی دعوت میشدی، با دست خودت دعوتنامه را پس فرستادی، به بهانهی عید و سردی هوا و شلوغی ...»
بعد از ازدواج، به خاطر بارداری و زایمان و دوباره بارداری و نوزاد و...، چهار سال بود که زیارت امام رضا(ع) نرفته بودم و حسابی دلتنگ و بهانهگیر شده بودم که چرا آقا ما را نمیطلبند.
تا این که قسمت شد برای تحویل سال ۱۴۰۱ به مشهد برویم.
بخاطر بچهها نمیخواستیم داخل آستان باشیم، نیم ساعت به لحظه تحویل سال خود را به خیابان امامرضا رساندیم.
تمام صحنها و رواقها از یک ساعت قبل بسته بود و خیابان هم تا چشم کار میکرد مملو از جمعیت شده بود. مردم به دور خورشید حلقه زده بودند تا در آن لحظهی زیبا غرق نورش باشند.
اصلاً حس و حال آن لحظه قابل وصف نیست.
همه سراسر شور و اشتیاق و تمنا و شکرگزاری که در آن لحظهی باشکوه در کنار امام رئوف بودهاند و دست به دعا که إنشاءالله تمام سال توفیق خدمت به اهل بیت را داشته باشند.
ادامه در قسمت دوم؛