#رفاقت_اربعینی
صدای جیغ و خنده دخترها که بلند شد، آدمهای دور و برمان هم خندیدند. چند دقیقه پیش بود که نازنینزهرای یازده ساله به سمتم دویده بود و آرام کنار گوشم گفته بود: «زنعمو سوزن روسریتو یه لحظه بهم میدی؟»
نگاهش بین من و دخترهایم در رفت و آمد بود. انگار مراقب بود که کسی به نقشهاش پِی نبرد. فهمیدم که دخترعموجان، قصد شیطنت دارد.
سوزن را گرفت و مثل دوش حمام سوراخهای ریز در ظرف ایجاد کرد و از پشت سر دختر عموهایش به آنها نزدیک شد و آب را بر سر و رویشان خالی کرد.
جیغ و خندهشان که بلند شد افراد حاضر در جادهی بهشتی اربعین هم خندیدند.
کمی آببازی کردند و در گرمای چهل و سه درجهی جاده، آن هم با چادر و روسری و ساقدست و جوراب، حسابی خنک شدند.
دوباره کج و مَعوج، با پاهای تاولدار و عرقسوز به پیادهرویشان ادامه دادند.
تا دیروز فقط باهم دخترعمو بودند. در مهمانیها با لباسهای شیک، زیرِ بادِ کولر، با کلی خوراکی و نوشیدنی مینشستند و از آخرین مدلِ لوازم التحریری که خریده بودند میگفتند.
خاطرات شهربازی که به تازگی تجربه کرده بودند را تعریف میکردند.
هروقت خسته میشدند، روی بالش دراز میکشیدند و فیلم نگاه میکردند.
اما حالا در این جادهی بیابانیِ گرم و انبوه گرد و خاک معلق در هوا، رابطهشان از دخترعمو بودن فراتر رفته است.
حالا دوستانِ اربعینیِ هم شدهاند.
دخترهایم و دخترعمویشان در این خاک، دوباره متولد شدهاند.
از این به بعد دورهمیهایشان رنگ و بوی اربعینی میگیرد.
✍ادامه در قسمت دوم؛