#غربت
#روایت_نهم
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت»
#غربت_کسی_نباش_که_وطن_دیده_تو_را!
هندز فری را چپاندم توی گوشم و ولو شدم روی تخت. آهنگ مورد علاقهام را پخش کردم و چشمانم را بستم.
چقدر خوب بود که آن چند دقیقه به هیچ چیز فکر نمیکردم.
یا شاید فکر میکردم و داشتم ادای آدمهای بیخیال را در میآوردم.
پاهایم روی هم بود و با آهنگ تکانشان میدادم.
مثل همان روزهای نوجوانی که «پشت دریا شهریست» سهراب را با صدای محمد اصفهانی گوش میدادم و به هیچ چیز فکر نمیکردم. «بامها جای کبوترهاییست که به فوارهی هوش بشری مینگرند...»
از همان دوران راهنمایی تمام همّ و غمم درسهایم بود. عاشق خط به خطشان بودم. بزرگتر که شدم دغدغهای نداشتم جز کسب رتبهی عالی در کنکور. بابا و مامان نمیگذاشتند آب توی دلم تکان بخورد. همهی شرایط را برای بهتر درس خواندنم فراهم میکردند. درست برعکس این روزهای او!
✍ادامه در بخش دوم؛