#سردم_بود!
#روایت_هجدهم_مجلهی_قلمزنان
- انگار زمستون این شهر طولانیتره! آخه الآن تو این فصل سال چرا اینقدر اینجا هوا سرده؟!
نمیخواستم غر بزنم. روسریام را روی بینیام کشیدم تا سردی هوا کمتر سرم را درد بیاورد. با صدای جیغ و داد بچهها به خودم آمدم:
- بچهها آرومتر! چیکار میکنید؟ الان از توی کالسکه میفتید!
دستم را تا انتهای آرنج در آشفتهبازار کیفم فرو کردم. بالاخره یک بسته چوبشور پیدا کردم و بدون اینکه فکر کنم چطور باید تقسیمش کنم تا موجب اعتراض نشود به دختر بزرگتر دادم. نفس عمیقی کشیدم:
- خوب حالا کجا باید بریم؟ از کجا جا پیدا کنیم؟ خیلی شلوغه!
از حال بدم خجالت کشیدم، از غر زدنهایم، از نالیدنهایم. چشمانم به گنبد طلایی آقا خیره شد.
- آقا جان! خودت دعوت کردی خودتم هرچی امشب خیره مقدّر کن. این شیطان راندهشده رو هم از خونهی قلب من بیرون کن!
آرامتر شده بودم سرمای قطرههای اشک، اینبار دیگر سردم نکرد. دلم گرم بود به رأفت امام رئوف. نگاهی به جمعیت انداختم. ازدحام آن مرا یاد جعبههای خرما در سفرههای ساده و باصفای چند ساعت پیش در صحن رضوی میانداخت. اصطلاح «خرماچپان» دیگر برایم غریب نبود! با صدای بلند گفتم:
- خانوم اینجا جای کسیه؟
- بله، دخترم الان میاد!
دو چشم داشتم، حالا چهار چشم دیگر هم قرض کرده بودم تا همزمان با پیدا کردن جایی برای نشستن، حواسم را جمع کنم که چرخهای بیرحم کالسکه دست و پای بینوایی را له نکند! نگاهم به اندک جای خالی پشت گلدانها خیره شد.
- آقا ببخشید میشه ما اینجا بشینیم؟
✍ادامه در بخش دوم؛