#آهِ_شاهچراغ
#زیر_عَلَمت_امنترین_جای_جهان_است
- مامان! من میترسم، بیا از اینجا بریم...
مانده بودم بین زمین و آسمان.
قبل از رسیدن به کارزار، مثل لشکر شکستخورده شده بودیم. اولین نفر را بعد از صفحه بزرگ آتش مجازی از دست دادیم و همانجا زمینگیر شد. نفرات بعدی هم یکی پس از دیگری عقبنشینی کردند.
دم درب ورودی، راهنما فقط درباره احتمال ترس بعضی از بچهها از صدای توپ و خمپاره گفت، اما هیچ حرفی از محدودیت سنی برای بازدیدکنندگان نزد.
قدم گذاشتیم در کوچهپسکوچههای موشکبارانشده... نه صدای توپ و خمپارهای بود و نه آه و ناله. فقط سکوت مرگباری همپای گرد و غبار، روی خانه و مدرسه و باقی ساختمانهای درهمکوبیده پاشیده شده بود.
دخترک ۵سالهام دسته کالسکه را محکم فشار داد و گفت: «مامان! من میترسم.»
مثل دیالوگ نقش همه مامانهای شجاع و نترس گفتم: «این که ترس نداره مامان! فقط ماکت چندتا ساختمون خرابشدهست.»
چهره طفلک کالسکهنشین را نمیدیدم. حتما چشمهایش از تعجب فقط کمی گردتر شده بود، چون آرام و بیصدا بر مسندش تکیه زده بود.
گویی سالها خواب و بیداری کودکانی که با صدای آژیر و موشک و ترکش، آشفته و خطخطی شده بودند، همچون ارواح سرگردان کوچهگردی میکردند. میخواستم روی نیمکت شکسته همان کلاس، ویران شوم و باران...
تالارهای بعدی با وجود اینکه چیز ترسانندهای نداشت، ولی آثار دلهرهای را که صحنه آتش و ساختمانهای مخروبه در دل دخترک ریخته بود، نتوانست پاک کند.
✍ادامه در قسمت دوم؛