✍بخش دوم؛
پاهایم از قبل هم سستتر شد. هر دو با بیچارگی گریه میکردیم. تمام دهانم تلخ شده بود. از بوی خورش حالم به هم میخورد. تزیینات روی سالاد به من ریشخند میزدند.
مهمانها یکی یکی غمزده از راه میرسیدند. همدیگر را در آغوش میگرفتیم در حالیکه غمی سنگین در سینه داشتیم. کلی غذا اضافه آمد...
وقتی همه رفتند، روضهای گذاشتم تا قلبم کمی سبک شود. گمان کردم شاید تا فردا زنده نمانم، ولی سختجانتر از این حرفها بودم ...
شرکت در تشییع باشکوه سردار کمی دلم را آرامتر کرد، ولی باز آشفته بودم. تا روزی که تصمیم گرفتم با سردار ارتباط برقرار کنم. سردار پای درددلهای من مینشست، حرفهایم را میشنید و واسطهی حاجات دلم میشد.
دیگر هر روز با یاد او زندگی میکردم. او خودش را به اندازهی دل کوچک من میکرد و پا به پایم میآمد.
شهادت سردار با همهی تلخیاش، برکاتی داشت که او را برای من زندهتر از قبل کرد. امروز و هر روزم را به چشمان خمارش بستهام. ثواب اعمالم را از طرف او به حضرت زهرا هدیه میکنم و حال خوشی وجودم را فرامیگیرد. اعمالی که همیشه بزرگ و خاص نیستند. گاهی شاید صلواتی باشد، در آن لحظه که دمکنی را دور در قابلمه میپیچم و روی قابلمهی پلو میگذارم. یا وقتی تهمانده غذای بشقابهای مهمانی را پشت پنجره برای پرندهها میریزم.
یاد سردار زیاد در دلم موج برمیدارد و حس میکنم او هم هوایم را دارد...
#زینب_قلعهئی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
توی ماشین بهش گفتم: «چرا امام رضا شب تولدش بهمون عیدی نداد؟»
گفت: «چون میخواست به رئیسجمهورمون عیدی بده. چه عیدیای قشنگتر از شهادت؟!»
چند ثانیه نگاهش را روی من و شکمم غلتاند. پوفی کشید و دوباره به روبرو خیره شد. جای پارک که گیر آوردیم، قرار شد اگر از پیادهروی تا جمعیت خسته شدم، سریع برگردیم.
مسیر، سربالایی بود. سیاتیکم داشت بازی درمیآورد ولی در دلم با شهدا حرف میزدم: «من که بهخاطر شرایطم نتونستم برای نمازتون بیام، کمکم کنین ببینمتون و دلم آروم بگیره...»
انگار جانی دوباره گرفتم. به قدمهایم سرعت بخشیدم و در سیل جمعیت غرق شدم.
بوی اسپند میآمد. مردی با پارچ شربت میگشت. به فاطمه لیوانی شربت خنک آبلیمو داد که گرما زده نشود. محمد که دید نگاهم به شربت ثابت مانده، رفت و از ایستگاه صلواتی برایم شربت و کیک گرفت.
هنوز رئیس جمهور نرسیده بود. کنار خیابان جایی گیر آوردیم و نشستیم.
مردم سینه زنان، اشک میریختند.
ناگهان مداحیها اوج گرفت. تابوتها پیچیده در پرچم ایران از روبرویمان میگذشت. همه ایستاده بودیم. چیزی از درون دلم جوشید؛ بر گونههای من نیز باران آمد.
یک دستم روی شکمم بود و دیگری را به سمت شهدا بلند کرده بودم. طلب حلالیت، دعا و درد دل در کسری از ثانیه از وجودم گذشت.
راست میگویند که شهید دستش باز است. وزنهای هزار کیلویی را از دلم برداشتند، انگار راه نفسم باز شد.
جمعیت دم گرفته بودند: «عمه جان زینب!» و بر سر میکوبیدند.
همراه آنان سینه میزدم و از عمق جان نفس میکشیدم.
#زینب_قلعهئی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan