eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
534 دنبال‌کننده
1هزار عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ مامان همیشه طرفدار برادرم بوده، خیلی راحت طلاهایش را به او داد تا کار جدیدش را راه بیندازد. اما پارسال که ما گیر بدهکارها بودیم، وقتی حرف از طلاهایش زدم، فقط سکوت کرد. امسال هم‌ موقع سفر کربلا، گردنبند و دستبند طلایش را به زن‌داداشم سپرد که نگهش دارد. حسودی‌ام شد و اخم‌هایم توی هم رفت. چهره‌ی برادرم سر سفره‌ی شام دیشب جلوی چشمم آمد. مامان بیشتر از همیشه برایش برنج کشیده بود و سهم مرغ بیشتری هم رویش گذاشته بود. لب پایینی‌ام را گاز گرفتم و پوستش را کندم. برنج‌ها به قل‌قل آمده بودند، کف روی آن‌ها را با حرص جمع‌کردم و شعله‌ی سماور را بالا آوردم تا چایی دم کنم. یادم آمد که موقع برگشت، از غذای باقی‌مانده چیزی به من نداده‌بود. اما صندلی عقب برادرم پر از میوه، ظرف خورش‌ قورمه و قابلمه برنج بود. مثل تلنگری که به شیشه‌ بزنند، با صدای اذان بغضم ترکید و اشکم جاری شد. برنج‌ها را دم کردم و آب اضافی گلدان‌های آشپزخانه را خالی کردم. صندلی پایه‌ چوبی قهوه‌ای آشپزخانه را عقب کشیدم و تنم را رویش رها کردم. باید خودم را با چیزی سرگرم می‌کردم تا اشک‌هایم عقب‌نشینی کنند. چشمم به تقویم ولو شده بر روی میز افتاد. با انگشت تعطیلی‌ها را دنبال کردم. دوم دی‌ماه روز مادر بود. اشک‌هایم آمد. یاد گریه همکارم در مجلس ختم مادرش افتادم. خودش و خواهرها خیلی بی‌تابی می‌کردند، ضجه می‌زدند و بر سروصورت‌شان می‌کوبیدند. دلم برایشان سوخته‌بود. مادرش سرپرست خانه بود و به سختی بچه‌ها را بزرگ کرده بود. همان‌جا در دلم خدا را شکر کردم که مادر دارم. ️یاد روزی افتادم که بی‌خبر کلید انداختم و رفتم خانه‌ی مامان، از تنهایی و سکوت خانه، یک آن خالی شدم! از این‌که آن‌جا را بدون مامان و بابا می‌دیدم، به قلبم فشار آمده‌بود. پارسال که مامان کربلا بود، دوست نداشتم جای خالی مامان را توی خانه‌شان ببینم. با این‌که سپرده بودند بروم و گلدان‌ها را آب بدهم، فقط یک روز قبل آمدن‌شان رفتم که دستی به صورت خانه بکشم. بوی غذا از آشپزخانه‌ی مامان نمی‌آمد، رادیو قرآنش خاموش بود، روی تمام میزها خاک گرفته‌بود و روی مبل‌ها ملحفه سفید انداخته‌بودند. موقع تمیزکاری هم تلویزیون را روشن کردم تا سروصدایش مانع فکر کردنم به نبود مامان شود. شب که به خانه‌ی خودم برگشتم، آن بغض و ناراحتی همراهم بود و سفتی عضلاتم را حس می‌کردم. روی میز تلویزیون وسط هال، سمت راست گلدان‌های پرپشت پتوس، قاب عکسی از مادرم بود که «نارگل» پیچیده شده در پتوی صورتی بیمارستان را به آغوش گرفته‌بود. جلو رفتم. آن را برداشتم و با دست‌هایم گردوخاکش را تمیز کردم و بوسیدمش. به آشپزخانه رفتم و شعله برنج را کم کردم و زیر خورش را روشن‌کردم. در تراس را باز کردم تا نسیم خنکی وارد ریه‌هایم کنم. یادم آمد که مامان بعد از زایمان چقدر هوایم را داشت، بعد از هر سه سزارین، تا دم دستشویی همراهم بود. روز بعد از مرخص شدن، من را حسابی حمام کرد و همیشه جای بخیه‌ها را با سشوار خشک می کرد تا عفونت نکند. تا سه ماه که کلا پیش من زندگی می‌کرد. بیشتر اوقات نوزاد را پوشک می‌کرد و می‌خواباندش. گوشی‌ام را به شارژر زدم و در قوری سفید گل‌قرمزی که‌ مامان برایم کادوی تولد خریده بود، چایی دم کردم. بعد از اینکه به خانه‌ی خودش رفت هم تا چند ماه همیشه برایم غذا می‌فرستاد و هر زمان که می‌توانست بچه‌ها راحمام می‌کرد. زمانی هم که بچه‌ها مریض بودند، باز هم می آمد و در شب بیداری‌هایشان پابه‌پای من بیدار بود. برنج را خاموش کردم، تا ته‌دیگش برای بچه‌ها نرم شود. بشقاب‌های گل‌داری که مامان برای جهیزیه‌ام به سلیقه خودش خریده‌ بود را از کابینت بالایی درآوردم و روی میز ناهارخوری ردیف کردم. قاشق و چنگال کنارش چیدم. رومیزی را صاف کردم. پارچ آب خنک همراه با دو لیوان کریستال وسط میز گذاشتم. دستمال کاغذی‌ها را به شکل مثلث تا کردم و داخل هر بشقاب گذاشتم. چند قدم عقب رفتم و میز را تماشا کردم. چنین نظمی همیشه آرامم می‌کرد. دوباره نگاهی به عکس مادرم کردم و در دلم خدا را شکر کردم که مادر به این خوبی دارم و از خودم بدم آمد که به خاطر چند قاشق برنج و یک قابلمه خورش، از او ناراحت باشم. با پشت دست، اشک‌هایم را پاک کردم. در تراس را بیشتر باز گذاشتم که هوای تازه به خانه بیاید. گلدان‌ها را پس‌وپیش گذاشتم تا نور بیشتری به آن‌ها بتابد. وسط آشپزخانه بودم که صدای زنگ در آمد. از روی اسباب‌بازی‌های ولو شده راهرو، رد شدم و در را باز کردم. وای خدای من چه می‌دیدم؟ ضربان قلبم را به وضوح می‌شنیدم و لب‌هایم کش آمده بود! مامان با یک ظرف قابلمه غذا دم در خانه ایستاده‌بود و من بی‌اختیار در آغوشش، یک دل سیر گریه کردم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan