✍بخش دوم؛
زن حتی برای ورودی اتاقها هم برنامه ریخته بود؛ با ماه و ستارههایی آویزان و درخشان. شاید میخواسته آهنگ آمدن هر فرد را برای لحظهای هم که شده زودتر بشنود. بعد نفس راحتی بکشد و الحمدللهی بگوید. اصلا هر چیز را به قاعده سر جایش گذاشته بود. چه سنگری برای «یحیی» ساخته بود. انگار میخواسته آب توی دلش تکان نخورد. برایش توی هر اتاق مبلی گذاشته و یک تلویزیون. در هر دیواری پنجرهای. یک پنجره رو به خیابان که دشمن را در روز بهتر ببیند. شبها جانمازش را ببرد کنار پنجره اتاق پشتی؛ ماه و ستارههای درخشان آویز سقف را ببیند که چطور تاریکی را شکافتهاند و دلخوش شود به ستارههای حماس. و بعد در گرگ و میش صبح برود کنار پنجره شمالی. آنجا زیر نور خورشید و ماه، نقشهی جدیدش را روی کاغذ بیاورد.
خبر میآید که جنوب را تخلیه کنید. چند دست لباس برمیدارند و آخرین نگاهشان را به خانه میاندازند. خودشان را به خدا میسپارند و خانه را به امان خدا. طاها آخرین فیلمش را از خانه میگیرد و سوار بر سرنوشت میشوند و میروند.
حالا زن سنگرش را عوض کرده. به یک چادر پوسیده در خانیونس رفته. صبح به صبح بیدار میشود، شالش را روی سرش میچرخاند، محکمش میکند، چروک عبایش را از هم باز میکند. میرود تا اول اردوگاه، دنبال آب و غذا. هوا هنوز کاملا روشننشده، با تکه نانی برمیگردد. گِل خشکشدهی صندل طاها را میتکاند. انگشتهایش را میان موهای وِز شدهی دخترش میکشد. کمی صاف میشود. اشرفابوطاها را میفرستد درِ چادرِ همسایه تا زخمِ پایِ تیرخوردهی ابومحمد را تمیز کند. طاها میرود سنگ جمع کند. زن درز پوسیده چادر را میدوزد تا خنجر نور نسوزاندشان. طاها با سرعت برمیگردد: «یا اُمّی استشهد یحیی سینوار فی بیتنا». اشرف ابوطاها سر میرسد: «یزیدنا فخرا ان تستشهد فی منزلنا». زن اشکش را پاک میکند: «فداکَ بیتنا و ارواحنا و کلّ ما نَملک» و نقشه سنگر بعدی را میکشد.
#صدیقه_شفیعی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
✍بخش دوم؛
ساختمانهای فروریخته را نگاه میکنم، «هِبه فرصت کرده بود بچههایش را صدا بزند؟»
در راه، هی عباس را صدا میزدیم تا خواب نرود.
«مادرِ زیر آوار مانده، صدایش به بچهاش میرسد؟»
رسیدیم بیمارستان. مرا پی نخود سیاه فرستادند. در دو دقیقه با ظریفترین نخ بخیه، زخم پیشانی بسته شده بود. من بیخبر بودم و عباس بیحس. نه او دردِ سوزن در پوستش را چشید و نه چشمان من ردّش را دید.
هنر، رسمیترین زبان دنیاست. نقاشی، عامترین و خواناترینش. عرب باشی یا آریایی، اروپایی باشی یا آمریکایی، تفاوتی ندارد؛ تصویر، به زبان خودت با تو سخن میگوید. در همه طرحهای هِبه، قدس طلایی در وسط صفحه است. دور تا دورش خانههایی ساده اما سالم هستند، پر از درخت؛ از زیتون گرفته تا کاج.
قبل از آن، اخبار تجمع مردم اروپا را نشان داده بود. حالا همه خواهان آزادیاند. از یادآوریاش «کاراواجو» میآید به ذهنم؛ نقاش زبردست ایتالیایی که با ظرافت، به تنهای بیجان طرحهایش جان میبخشید. نقاشیهایش غم، خشم، نفرت و قتل را روایت میکرد.
در تابلوهای هِبه، حیات را میدیدی. او توی غزه در بند بود و رهایی را میکشید. صدای اذان را انگار از بیتالمقدسِ نقاشیهایش میشنیدی و صدای قهقههای بچهها را از زیر سقف خانهها، حتی بوی برگ زیتون را. «آزادی» را میدیدی، همین زندگی عادی را.
اهل هنر، اهل لطافتند و در صلح با بشریت.
«کاراواجو» خشن بود. قمه به دست راه میرفت، دوئل میکشید و آخرِ کار، از بیگناهی جان گرفت. او در مهد «آزادی»، در نهایت به مرگ طبیعی مرد.
مینشینم. دستمال را از روی میز به میزبانی اشکهایم برمیدارم. شالِ روی سر دخترک آرام گرفته، اشکهایش را پاک میکند.
تلویزیون قفل شده روی یک تابلو؛ «هِبه» خودش را کشیده بود با چهار پسرش. دغدغه که داشته باشی، حتی با چهار پسر قد و نیمقد میزنی به دل آرمانهایت. آمال و آرزوهایت را میپاشی روی تابلوی نقاشی؛ مثل همان تابلو که نورافشانی آسمان قدس را کشیده بود، در شهری آرام. انگار روز آزادی قدس شریف است.
سُر میخورم توی آرزوها و بهانههایم: «چهار پسر سختتر است از دو تا! در بازی رنگها فرصت اشتباه کم است. ردّ رنگ بر سفیدی تابلو میماند. ولی قلم را میشود خط زد و دوباره نوشت. او چه خوب میدانست که فرصتها چون ابر میگذرد. در او چه چیزی زنده بود که ایستاده نگاهش داشته؟!»
علی چشمان قرمزم را میبیند: «مامان گریه نکن!»
عباس هم میشنود. به سمتم میآیند. خودشان را جا میکنند روی دو زانویم. دستهایم را حلقه میکنم دورشان. صورتم را خم میکنم روی سرشان. پیشانیشان را میبوسم. خبری از جای بخیه نیست. بوی موهای لطیفشان میدود زیر بینیام. «هبه آخرین بار کی بچههایش را بوسیده بود؟»
حالا او آزاد و رهاست. تابلوهایش سوخته، جسمش هم. چهار پسرش هم. روحش دارد بالای قدس آزادانه پرواز میکند.
کنار ساختمانشان ایستادهام. بوی خاک و خون میآید. بوی کاغذِ سوخته. بومی نیمهسوز.
میشناسمش! تابلوی آزادی قدس است. اشک امانم را بریده. سرم را میاندازم پایین. بال شالش زیر آوار پیداست.
«اینجا جهان روایتهاست. قلممویش کجاست؟»
قلمم را برمیدارم. کاش متبرک شود به قلممویش... .
#صدیقه_شفیعی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan