eitaa logo
جان و جهان
501 دنبال‌کننده
784 عکس
34 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ برادرم گفت: «به عنوان یه آزمایش تجربی، بیا و این ذکرو بگو: 'آمَنتُ بِالله و رسولِهِ و لا حولَ و لا قوَّةَ إلا بالله'» همان ذکری که پیامبر به کسانی که از وسوسه‌‌های فکر در عذاب بودند، آموزش داد. به خانه که رسیدم، تسبیح فراموش‌شده‌ را از لابه‌لای جانمازهای زیر تخت بیرون کشیدم. ذکر را می‌گفتم و خانه را مرتب می‌کردم. ذکر را می‌گفتم و سوار اتوبوس به دانشگاه می‌رفتم. ذکر را می‌گفتم و نفس می‌کشیدم. به آرامیِ شروع یک رنگین‌کمان، بعد از بارانِ ذکرهایم، دلم روشن شد. آنقدر آرام روشن می‌شد که خودم نفهمیدم کِی تشنه‌ی خدا شدم! همان‌طور که درخت زندگی‌ام با ایمان ذره ذره شکوفه می‌زد، یک تشنگی ناشناخته به وجودم چنگ انداخت: «مادر شدن!» حالا که غبار شک از دلم شسته شده بود، دلم خلق وجودی از خودم را می‌خواست. آن‌قدر ایمان به وجودی بی‌انتها و امن برایم شیرین بود که حاضر شدم وجود دیگری را به دنیا دعوت کنم. حتی اگر زجر شک را بکِشد و بگوید: «چرا من رو به دنیا آوردین؟»، به شیرینی ایمانِ بعدش می‌ارزید. دو سه سال بعد ازدواج، زیر توافقم با همسر زدم: - من بچه می‌خوام مرتضی! ابروهای همسرم بالا رفت و به طعنه گفت: - چند تا می‌خوای؟ - حداقل چهار تا! دو تا دختر دو‌ تا پسر. پوزخندی زد که یکی هم زیادی است. ولی بغض این تشنگی من را رها نکرد که نکرد. در نامربوط‌ترین حالات هم دلم بچه‌ می‌خواست. مثل مادر حضرت مریم که وقتی دید پرنده‌ای به بچه‌هایش غذا می‌دهد دعا از دلش پر کشید تا سقف آسمان، من هم هر مادرانگی‌ای که می‌دیدم با بغض دعا می‌کردم. وقتی در اتوبوس بچه‌ای مادرش را کلافه کرد و غرغر بی‌انتهای مامان‌مامانش اتوبوس را گرفت، پیشانی‌ام را به شیشه اتوبوس چسباندم و با چشم‌های خیس، آرزوی کلافگی آن مادر را کردم، به شرطی که فقط «مامان» باشم. دیالوگ تکرار شونده‌ی فیلم خداحافظ بچه، برای ما خیلی سمی بود. وقتی لیلا با چشم‌های پر اشک به همسرش می‌گفت: «من بچه می‌خوام مرتضی!» شوهرم با خنده به چشم‌های پر اشک این طرف تلویزیون نگاه می‌کرد و من قبل از ریختن اشک‌هایم، به آشپزخانه می‌دویدم تا مثلا چای بریزم. دختر اولم، محیا سادات، سال ۹۵ دنیای خانه‌ی ما را روشن کرد. بعد از او تصمیم گرفتیم یک پسر هم بیاوریم و پرونده فرزندآوری را ببندیم. ولی خدا یک اشانتیون هم همراه پسرم فرستاد؛ نرگس سادات، قُلِ سید حسین، که همه چیزش با ما متفاوت بود. شکلش، اخلاقش، خوابش و حتی بیماری‌هایش! بستری شدنش همان اول، شسشت‌وشوی معده و نجاتش، عمل قلبی که در نوزادی برایش انجام شد و خدا دوباره او را به ما هدیه داد، رفلاکس و آلرژی که هنوز بعد از چهار سال با آن کلنجار می‌رویم... هشت سال از مادر شدنم می‌گذرد و تازه چند ماهی‌ست که وقت نماز مهر را توی دستم نمی‌گیرم، چاقو را راحت وسط سفره می‌گذارم و نگران هیچ بچه‌ای نیستم. زندگی انگار کمی دارد آرام می‌گیرد، ولی من هنوز هم همان‌قدر عاشق بچه‌ام. با این تفاوت که وقتی بگویم: «من بچه می‌خوام مرتضی» به جای خنده توی چشم‌های همسر جان، چیزی است که باز می‌دوم توی آشپزخانه چای بریزم و دیگر این جمله‌ی سمی را تکرار نکنم و بیش از این توافق اول ازدواج را لِه نکنم. با همه‌ی این‌ها من، مثل مادری که جنسیت فرزندش را حس می‌کند، می‌دانم بچه‌های سید حسین یک روز عمودار می‌شوند... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan