eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
533 دنبال‌کننده
1هزار عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
دو ماه از تولد سی‌ و نه سالگی‌ام گذشته بود. بابا چهار تا انگشت کشیده‌‌اش را محکم دور دست راستم قفل کرده بود. با کف دست گرمای دست مردانه‌اش را حس می‌کردم. انگار دخترکی سه چهار ساله باشم که دست در دست پدرش راه می‌رود... تاریکی هوا، هُرم گرما را کمتر کرده بود. از خیابان‌های شلوغ و از میان «کوچه‌خواب‌های حسین» گذشتیم. صدای نوحه‌های عربی و بوی دود بساط چای‌ عراقی‌ها در هم می‌پیچید. هر چه به حرم حضرت سقا نزدیک‌تر می‌شدیم بر تعداد آدم‌های سیاه‌پوش افزوده می‌شد. نمی‌دانستیم می‌شود به سمت بین‌الحرمین رفت یا نه. تجربه‌اش را نداشتیم. نه من و نه بابا. بابا اولین سالی بود که زیارت اربعین می‌آمد و من پارسال شب اربعین را در موکب گذرانده و سمت حرم نرفته بودم. سال پیش به رضا قول داده بودم وارد شلوغی‌ها نشوم. امسال اما حضور بابا دلم را قرص می‌کرد که جرأت پیدا کنم مثل قطره‌ای که به رود و بعد به دریا می‌ریزد، به جماعت محزونی که به سمت بین‌الحرمین می‌روند بپیوندم. بابا محکم دستم را گرفته بود و هم‌قدم بودیم. ✍ادامه در بخش دوم؛