✍قسمت دوم؛
صبح با همسرم، نگاهی به کولهپشتی میکردم و نگاهی به پسرکم که تبدار توی رختخواب بود.
وسایل خودم و علی را درآوردم و با وسایل همسر، کوله را جمع و جور کردم.
گفتم: «پاشو آقا سعید! زنگ بزن به یکی باهاش برو یا یه بلیط پیدا کن، تنها برو.»
اصلا راضی نمیشد و دلش نمیآمد ما را در این شرایط تنها بگذارد و برود. با خطابهای که برایش خواندم که: «اینمسیر، مسیر ظهوره، تو نمایندهی خانواده مایی. جا نمون از قافله! برو...»، به سختی راضی شد. با دوتا از دوستانش هماهنگ کرد و رفت.
من ماندم و حال خراب و طفلی مریض...
تلفن را برداشتم و به استادم زنگ زدم؛ بغض گلویم را گرفته بود و امان صحبت نمیداد، فقط گفتم: «چرا من اینطوری میشم استاد؟! این چندمین سفر زیارتیه که دم رفتن برنامهمون بهم میخوره و ائمه، من رو نمیپذیرن...»
مثل همیشه با صدایی آرام و مطمئن گفت: «شما باید به حالی برسی که امروز اگر تو مسیر بودی و فردا زائر، با اینکه تو خونهای و مراقب فرزندت، فرقی نکنه.
اگر به این حال برسی، بردی!
وگرنه زیارت که به تو مسیر بودن نیست، هرچند اون هم جزو شعائره و تو براش تلاش کردی و نشده.
مراقب باش این امتحانت رو درست پاس کنی...»
نگاهم را چرخاندم به سمت پسرکم؛
نگاه پرمهر پرستاری در مسیر مشّایه...
#عطیه_کریمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan