#فاتحه_فقرا_فاتحه_اغنیا
دو روز بود مغزم خواهش و تمنا میکرد که برای جگر گوشههای شهیدمان حلوا بپزم. اما خدای شهیدان، شاهد است که دل و دماغ و باقیِ تَنم تعطیل بود. عروسکِ دخترکهای دوساله بودم که دست و چشم و لِنگشان کنده شده و علیل و عاجز، گوشهای افتادهاند. جانی که جمع میکرد و وصل میکرد و حرکت میداد، گم شده بود.
حلوایش مهم نبود. توی چشم در و همسایه، نمایش دلبستگیاش به رئیسجمهور مظلوم و جمهوری اسلامی و شهدا مهم بود. بالاخره برای منِ بیتریبونِ بیعرضه، برنامهی تجدید میثاقی بود. معلومات من در حوزه ارتباطات، صفر است. اما به مرحمت عصر رسانه، خود معلومات، قایِم یقهی ملت را چسبیدهاند. گُله به گُله، توی عطاری و زیر پَرِ قالی و پشت ماشین باری نوشتهاند «رسانه همان پیام است». من، از وسط کار، این چهار کلامش را حفظ شدهام.
الان نمیفهمم با خطکش مکلوهان خدابیامرز، حلوای خالی کفایت است یا حلوایی که مطلب و کلیشه دارد یا هر دو مدل را به پیامرسانی قبول داریم و چشم مایند؟ من که حیفم میآید لوح نانوشتهی حلوا را مفت ببازم و مردم نازنین را بدون شرح و پند رها کنم. تازه، ملت از کجا باید بدانند که مثلا این یکی ربطی به فک و فامیل خدابیامرزم ندارد؟!
بعدازظهر، خبرش را به پسر کوچکم دادم تا مجبورم کند. خبر دلانگیزی به او بدهی، غلامش میشود و روزگارت را سیاه میکند. دور از جان مثل مرگ، میچسبد تهِ سَرَت. عمراً مَفرّ و چارهای نداری. همهی ظرفیتهای وجودیاش را بسیج میکند تا به مرادش برسد.
✍ادامه در بخش دوم؛