✍بخش دوم؛
حالا که با چشمهای برّاق و زلالش به من نگاه میکرد و آخرین روزیِ روانشده از جانم را به جان میخرید، من مانده بودم و حسرت لذتهای نبرده. حسرت اینکه چرا لحظه لحظهاش را غنیمت نشمرده بودم؟ چطور خسته میشدم؟ چرا از خودم دورش میکردم؟
در همین حال و هوا غرق در تاسف بودم که خودش را از من جدا کرد.
حالا که گلسینهام را گم کرده بودم میفهمیدم خدا با مادری چقدر رشدم میدهد، چقدر لطیف یادم میدهد به هیچ چیز دل نبندم، حتی همین نوزادی که مدتها چنگ میزد به گلهای پیراهنم و سیراب میشد.
حلقهی شناور در چشمهایم را کنار زدم، گونههای خندانش را بوسیدم و از داخل کیفم ظرفی بیرون آوردم. درِ ظرف را که باز کردم چشمهایش درشتتر شدند و در حالیکه با جمع کردن لبهایش سعی میکرد هیجانش را بروز ندهد، گفت: «آخجون مامان، انار!»
مشغول خوردن دانه دانه انارهای یاسینخواندهام شد. بغضم را قورت دادم. از دلم گذشت «آخه بیمعرفت انار بیشتر ذوق داره یا شیر مامان؟!»
زهرا مشغول خوردن بود، دکمههای لباسم را بستم، دست ادب به سینه گذاشتم و گفتم: «السَّلامُ عَلَیکَ یا سَیِّدُالکَریم... دخترکم رو به خودتون میسپارم آقاجان. إنشاءالله از چشمههای حق و معرفت سیرابش کنید. عاقبتش بخیر باشه و از یاران خاص حضرت حجت بشه.»
هوای حرم دلم را آرام کرده بود، زهرا آخرین دانه انار را در دهان گذاشت و من لبخندی مادرانه روانهی صورتش کردم. در دلم عهد بستم به شرط لیاقت، قدر دوران کوتاه و طلایی شیردهی بعدی را بدانم...
#فرزان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan