#قابلمه_مادر
«معلومه که مامان سعیدو بیشتر از من دوس داره، تکپسر، قند عسل، تهتغاری. حالام که جناب شاخ شمشاد برا خودش دفتر دستک درست کرده، برو بیایی داره.» تمام مسیر اداره تا خانه، این موضوع توی مغزم رژه میرفت.
زودتر از بچهها به خانه رسیدهبودم. نور سر ظهری از پرده توری وسط هال روی مبلها تابیده بود. فنجان و نعلبکیهای نشسته صبحانه، سر میز آشپزخانه جا خوش کرده بودند. از دیشب میگرن عصبی در شقیقهام نبض میزد. بعد از صبحانه نتوانستم حتی یک استکان را آب بکشم. سر کار، سرم را چندباری گذاشتم روی میز تا شاید دردش کمتر شود. اما تصویرهای مهمانی دیشب توی سرم موج برمیداشت و دلم را آشوب میکرد. کاری از پیش نمیبردم. مرخصی ساعتی گرفتم و از اداره زدم بیرون. در خانه را که پشت سرم بستم، معطل نکردم و زود لباس خانه پوشیدم.
حوصله نور آفتاب را نداشتم؛ پنجره تراس را بستم. دمپایی پوشیدم و وارد آشپزخانه شدم. با جاروی دسته بلند، خرده بربریهای خاشخاشی دور و بر میز را توی خاکانداز هول دادم. دوپیمانه برنج شستم. در ذهنم اتفاقات مهمانی دیشب خانهی مامان را مرور کردم. دلم مچاله شد و قلبم خالی. گاز را روشن کردم. لباسهای پهن شدهی روی تراس را نامرتب جمع کردم ومچاله گوشه هال انداختم.
✍ادامه در بخش دوم؛