eitaa logo
جان و جهان
497 دنبال‌کننده
806 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
نیمه شعبان ۱۵سالگی، سالی که مدرسه نمی‌رفتم و قرآن حفظ می‌کردم، پایم به دوستی با بچه مذهبی‌هایی باز شد که قبلا شبیه‌شان را ندیده بودم. برای نیمه شعبان کلی جشن داشتند. ده روز قبل تا یک هفته بعد. حتی بیشتر از این. جشن‌های خلاقانه و باشکوه، پذیرایی‌های مفصل، تئاترهای جان‌دار، مداح‌های جذاب با مداحی‌های ماندگار و ... .  امام زمان آن سال برایم پدیده‌ای شاد، شیرین و دست‌یافتنی شد، می‌توانستم به او نزدیک شوم، با او حرف بزنم و خودم را در دوران ظهورش تصور کنم. توی یکی از جشن‌ها، سخنران از همه‌مان قول گرفت که یک ساعت مشخص از روز برویم یک گوشه‌ای، یک دقیقه با امام زمان حرف بزنیم. سریع همان توی جلسه چشمم را بستم و قول دادم. آن‌قدر این حس‌های جدیدی که تجربه می‌کردم، جالب بود که روز نیمه شعبان سال ۱۳۸۷ (که نمی‌دانم قمری‌اش می‌شود سال چند!) سیم‌کارت ایرانسلم را با کانتکت‌های مذکرش، یک‌جا درآوردم و انداختم یک گوشه و یک سیم‌کارت همراه اول پاک جایش انداختم. و ماجرای قرارهای ساعت ۲۴:۰۰ ما آغاز شد. هر شب یک دقیقه...  ✍ادامه در بخش دوم؛
سه‌تایی مشغول بپر‌بپَر کردن روی تخت بودیم. صدای فنر تخت ریحانه و صدای قهقهه ما ترکیب موسیقیایی خاصی در اتاق ایجاد کرده بود. در همین لحظه موذن‌زاده‌ اردبیلی از شبکه افق اذان گفت. نیم‌خیز شدم برای اعلام سوت پایان بازی که مخالفت هواداران، کامم را تلخ کرد. قول و قرار تازه‌ام این بود که ای مادرِ پر مشغله، نماز اول وقت قانون اول خانه کوچک ماست. کمی انگور و گیلاس در ظرف پلاستیکیِ نشکنی ریختم و به اتاق بردم تا بچه‌ها چند دقیقه‌ای مشغول شوند و من هم به قرار برسم. سریع آب را باز کردم و مشغول «اَللّهُمَّ بَیِّضْ وَجْهى یَوْمَ تَسْوَدُّ فیهِ الْوُجُوهُ» بودم که ناگهان صدای انفجار و بعد از آن گریه دخترکی از راه‌پله آمد. جاکفشی، افقی شده بود و دختر چهار ساله‌ام زیر آن می‌خزید و گلدان‌های شکسته و خاک و .... دست‌پاچه و مضطرب جاکفشی را جابه‌جا کردم و در‌حالی‌که خیلی از دستش عصبانی بودم «وَلا تُسَوِّدْ وَجْهى یَوْمَ تَبْیَضُّ فیهِ الْوُجُوهُ» را گفتم. دخترم که قلبش مثل گنجشک می‌زد را در آغوش کشیدم. هنوز رد‌خاک از پله‌ها پاک نشده بود که تلفن زنگ خورد. مادرم بود. قرارم داشت دیر می‌شد. از طرفی مادری چشم انتظار پشت سیگنال‌های رادیویی بود. ✍ادامه در بخش دوم؛