_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_چهاردهم
در خانه که باز شد، لاله از توی راهرو به طرفم دوید و سرش را روی سینهام گذاشت.
به خودم چسباندمش.
زیر لب گفت: «مامان دلم برات تنگ شده بود.»
صورت رنگ پریدهاش را نگاه کردم. پای چشمهایش گود رفته بود و وزن کم کرده بود.
چشمهای درشت و مژههای بلندش را نشاند وسط نگاهم و پرسید: «مامان رفتی دکتر؟ چی گفت؟»
آب دهانم را با درد از گلو پایین فرستادم و گفتم: «حالا بیا بریم تو، بعد بهت میگم.»
سینی چای رو از عمه گرفتم و نشستم.
لاله، پهلو به پهلویم نشسته و آرنجش را روی پایم گذاشته بود.
رو به عمه کردم و گفتم: «لاله باید غذا و داروهاشو کامل بخوره. امروز دکتر هم همینو گفت.»
عمه، نوکِ قند را توی استکانِ چای فرو برد: «منم بهش میگم. مادر غذاتو کامل نخوری خودت ضرر میکنی. اما گوش نمیده.»
النگوهایی که برایش خریده بودم را از کیفم در آوردم و کف دستش گذاشتم.
لاله از کنارم بلند شد و دوزانو روبهرویم نشست: «مامان، اینا مال منه؟»
بله برای شماست به شرطی که حرف مامانبزرگ رو گوش بدی.
✍ادامه در بخش دوم؛