_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_یازدهم
دوباره وعدهی دیدار در زنگ تفریح رسیده بود. خودم را به هزار زحمت به لاله رساندم. من را که دید، مثل همیشه با تمام قد و قوارهی کوچکش خندید، اما به سمتم پرواز نکرد. آرام راه میآمد و یک پایش را روی زمین میکشاند. لبهای پر خندهام جمع شد. قلبم به دلدل افتاده بود.
چند قدم به سمتش رفتم و بغلش کردم: «سلام گلم. پات چی شده مامان جان؟»
- هیچی نیست مامان نگران نشو، چند روزه پام درد میکنه، مامانبزرگ میگه دارم قد میکشم.
هر وقت از مدرسه برمیگشتم، جسمم را با خود میبردم و تکهای از قلبم در تن لاله جا میماند، اما امروز فکر و حواسم را هم کنار پایش، جا گذاشته بودم.
در دیدار بعدی وقتی دوباره همانطور پایش لنگید، چیزی در دلم تکان خورد و به سمت شوریدن رفت.
با اجازهی پدرش، لاله را دکتر برده و
آزمایشهایش را تمام و کمال انجام دادم.
✍ادامه در بخش دوم؛