#روایت_عهد_مشترک
_ اخیرا مجموعه مادرانه یک اردوی تشکیلاتی خانوادگی برای فعالانش برگزار کرده. اردویی با حضور حدود ۴۵ خانواده در اردوگاهی ساده و کمامکانات در بابلسر. اردویی که خود مامانها و باباها و حتی نوجوانها، همهی برنامهریزی، تدارکات و پشتیبانیاش را انجام دادند؛ از تهیه لوازم آشپزی تا خرید گوسفند زنده تا آوردن یک کیلو نخود برسد تا بازی گروهی با بچهها و نظافت سرویسها و ... . همه خود را میزبان اردویی میدانستند که قرار بود طی آن، مادران حاضر، با هم آشنا و همافق شوند و برای رقم زدن اتفاقات تشکیلاتی بهتر و جاندارتر در شهر و منطقهشان، کولهبار بینش، دانش و انگیزه جمع کنند.
خاطرهی زیر، مربوط به همین اردوست._
#مجاهد_چایلازم
جهیدم به سمت فلاسک چای. من از یک طرف، زهرا هم که فکر میکردم کنار دخترش خواب است، از طرف دیگر. دوتایی دست گذاشتیم روی فلاسک و جوری ملتمسانه به دوستی که آمده بود فلاسک را ببرد نگاه کردیم، انگار قلدری به قصد تاراج همه سرمایه مان به سراغ ما آمده و ما در موقعیت عجز کامل، چارهای جز سفت چسبیدن دارایی مان و التماس به آن راهزن قلچماق نداریم. طفلی دوست خادم بهتزده ما را نگاه میکرد و نه فقط آن دوست، بلکه بقیه حاضران در آن حوالی هم در حیرت فرورفته بودند که مگر در آن فلاسک معمولی، چه تحفهای پنهان کردهایم که اینطور رویش چنبره زدهایم!
این فلاسک قبل از ناهار به دستمان رسیده بود. درست یادم نیست چگونه و از کجا.
✍ادامه در بخش دوم؛