✍بخش دوم؛
صبح زود بود و آماده شده بود تا برسانمش خانه مادرم و خودم بروم بیمارستان. هر شب ساعت دوازده میآمدم خانه و هفت صبح برمیگشتم بیمارستان. بالای تختش توسل و عاشورا و کسا میخواندم و اشک میریختم تا پرستار از دستم خسته شود و بیرونم کند. بار آخر که دکتر گفت: «دیگر جان ندارد» توی گوشش زمزمه کردم: «برو مادر، برو و انقدر سختی نکش.» اشتباه کردم.
به پسرم گفتم: «از کجا میدونی داداشی خوب میشه؟»
خیلی معمولی گفت: «آخه دیشب بارون سبز بارید.»
شب شهادت سلطان علی ابن موسیالرضا بود. فامیل و دوست قرار گذاشته بودند ساعت هشت مشلول بخوانند. گفته بودند آقا رضایت بدهد هر گرهی باز میشود.
دهانم باز مانده بود. پرسیدم: «بارون سبز چیه مامانی؟» گفت: «مگه دیشب آسمون رو ندیدی؟»
بغلش کردم و بوسیدمش. همیشه دوپهلو جوابش را میدادم. نه مطمئن میگفتم داداشی خوب میشود و نه ناامیدش میکردم. ولی اطمینانش دلم را لرزاند. توی دلم گفتم: «اگه همین الان بچه از بین رفته باشه چی؟» زبانم را گاز گرفتم.
داشتم از کمد لباس مخصوص انآیسیو پیراهن صورتی را برمیداشتم که سرپرستار رسید. بلند میخندید. چیزهایی گفت که نفهمیدم. اصطلاحات پزشکی بود. پشتش به من بود. میگفت و میرفت. دویدم سمتش و لبه آستینش را کشیدم. «چی میگی خانم توکلی نمیفهمم؟» آستینش را از توی دستم کشید و مچم را گرفت. «آخر شب حالش بد شد لوله تنفسی دراومده بود، دکتر کشیک احیاش کرد و دید بدون لوله نفس میکشه، حالا لوله نداره، به دستگاه وصل نیست، خودش داره نفس میکشه، بیا ببینش.»
عجله نداشتم. همانجا کمی خیره به دیوار ماندم.
توی سرم «آمدم ای شاه پناهم بده» پخش میشد. اشکم بی وقفه صورتم را میشست.
قدمم سنگین بود. خودم را آرام آرام کشاندم تا جلوی در بخش. «ای حرمت ملجاء درماندگان، دور مران از در و راهم بده.» از دور دیدمش. لوله و چسبی روی صورتش نبود. «لایق وصل تو که من نیستم. اذن به یک لحظه نگاهم بده.» سینهاش بالا و پایین میرفت.
#مرضیه_احمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
مامان برایم یک پیراهن قرمز دوخته بود با دامن چیندار و آستینهای بلندی که تور مشکی داشت. از سر تورش برایم یک کیف کوچک دوخته بود تا آويزان کنم به گردنم و یک گل بزرگ که زده بودم به موهای کوتاهم.
دوری توی ایوان زدم، سایه درخت انجیر و خرمالو افتاده بود روی فرش. مامان گفته بود با لباس جدیدم بالای درخت نروم ولی خرمالوهای نارنجی بدجوری چشمک میزدند.
برگشتم پشت شیشه، خاله را ببینم. آرایشگر داشت روی موهای عروس گل میزد و من لحظهشماری میکردم ببینم خاله چه شکلی میشود! پیراهنش را مامان و خاله نرجس با هم دوخته بودند با همان پارچهای که آقاجان از مکه آورده بود. اما من دوست داشتم خاله از آن لباس عروسهای سفید با دامن پفدار و تور بلند بپوشد، برود همان آرایشگاهی که جلویش ماشین گلزده منتظر عروس است. ولی خاله ماشین عروس نداشت. مهمانها دست نمیزدند. زنهایی که دورتادور اتاق نشسته بودند هر از گاهی به نیتی صلوات بلند میفرستادند.
آرایشگر که رفت سمت در، فهمیدم کار عروس تمام شده و میتوانم خاله را ببینم. از ایوان دویدم توی پذیرایی و از وسط مهمانها خودم را رساندم جلوی در اتاق عقد. مامان و خالهها جلوی در بودند و قربانصدقهی عروس میرفتند.
خودم را از لای دست و پایشان فرو کردم توی اتاق. خاله، لبخند و اشک را با هم داشت. لبش حسابی قرمز بود و گوشهی چشمش سرمه مالیده بود. آرایشگر با گوشهی دستمال اشک خاله را پاک میکرد و میگفت: «تی بلا می سر، گریه کنی تی آرایش خراب میشه، داماد وحشت کنهها!» خاله ولی اشکش بند نمیآمد. نگاهش به قاب عکس دایی بود که همین تازگیها شهید شده بود.
#مرضیه_احمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan